این جنایت بر تن و عرض ویست
|
|
زخم بر رگهای آن نیکوپیست
|
گرچه نفس واحدیم از روی جان
|
|
ظاهرا دورم ازین سود و زیان
|
تهمتی بر بنده شه را عار نیست
|
|
جز مزید حلم و استظهار نیست
|
متهم را شاه چون قارون کند
|
|
بیگنه را تو نظر کن چون کند
|
شاه را غافل مدان از کار کس
|
|
مانع اظهار آن حلمست و بس
|
من هنا یشفع به پیش علم او
|
|
لا ابالیوار الا حلم او
|
آن گنه اول ز حلمش میجهد
|
|
ورنه هیبت آن مجالش کی دهد
|
خونبهای جرم نفس قاتله
|
|
هست بر حلمش دیت بر عاقله
|
مست و بیخود نفس ما زان حلم بود
|
|
دیو در مستی کلاه از وی ربود
|
گرنه ساقی حلم بودی بادهریز
|
|
دیو با آدم کجا کردی ستیز
|
گاه علم آدم ملایک را کی بود
|
|
اوستاد علم و نقاد نقود
|
چونک در جنت شراب حلم خورد
|
|
شد ز یک بازی شیطان روی زرد
|
آن بلادرهای تعلیم ودود
|
|
زیرک و دانا و چستش کرده بود
|
باز آن افیون حلم سخت او
|
|
دزد را آورد سوی رخت او
|
عقل آید سوی حلمش مستجیر
|
|
ساقیم تو بودهای دستم بگیر
|