معشوقی از عاشق پرسید کی خود را دوست‌تر داری یا مرا گفت من از خود مرده‌ام و به تو زنده‌ام از خود و از صفات خود نیست شده‌ام و به تو هست شده‌ام علم خود را فراموش کرده‌ام و از علم تو عالم شده‌ام قدرت خود را از یاد داده‌ام و از قدرت تو قادر شده‌ام اگر خود را دوست دارم ترا دوست داشته باشم و اگر ترا دوست دارم خود را دوست داشته باشم هر که را آینه‌ی یقین باشد گرچه خود بین خدای بین باشد اخرج به صفاتی الی خلقی من رآک رآنی و من قصدک قصدنی و علی هذا

صبر کن اندر جهاد و در عنا دم به دم می‌بین بقا اندر فنا
وصف سنگی هر زمان کم می‌شود وصف لعلی در تو محکم می‌شود
وصف هستی می‌رود از پیکرت وصف مستی می‌فزاید در سرت
سمع شو یکبارگی تو گوش‌وار تا ز حلقه‌ی لعل یابی گوشوار
هم‌چو چه کن خاک می‌کن گر کسی زین تن خاکی که در آبی رسی
گر رسد جذبه‌ی خدا آب معین چاه ناکنده بجوشد از زمین
کار می‌کن تو بگوش آن مباش اندک اندک خاک چه را می‌تراش
هر که رنجی دید گنجی شد پدید هر که جدی کرد در جدی رسید
گفت پیغمبر رکوعست و سجود بر در حق کوفتن حلقه‌ی وجود
حلقه‌ی آن در هر آنکو می‌زند بهر او دولت سری بیرون کند