خلق الجان من مارج من نار و قوله تعالی فی حق ابلیس انه کان من الجن ففسق

شعله می‌زد آتش جان سفیه که آتشی بود الولد سر ابیه
نه غلط گفتم که بد قهر خدا علتی را پیش آوردن چرا
کار بی‌علت مبرا از علل مستمر و مستقرست از ازل
در کمال صنع پاک مستحث علت حادث چه گنجد یا حدث
سر آب چه بود آب ما صنع اوست صنع مغزست و آب صورت چو پوست
عشق دان ای فندق تن دوستت جانت جوید مغز و کوبد پوستت
دوزخی که پوست باشد دوستش داد بدلنا جلودا پوستش
معنی و مغزت بر آتش حاکمست لیک آتش را قشورت هیزمست
کوزه‌ی چوبین که در وی آب جوست قدرت آتش همه بر ظرف اوست
معنی انسان بر آتش مالکست مالک دوزخ درو کی هالکست
پس میفزا تو بدن معنی فزا تا چو مالک باشی آتش را کیا
پوستها بر پوست می‌افزوده‌ای لاجرم چون پوست اندر دوده‌ای
زانک آتش را علف جز پوست نیست قهر حق آن کبر را پوستین کنیست
این تکبر از نتیجه‌ی پوستست جاه و مال آن کبر را زان دوستست
این تکبر چیست غفلت از لباب منجمد چون غفلت یخ ز آفتاب
چون خبر شد ز آفتابش یخ نماند نرم گشت و گرم گشت و تیز راند
شد ز دید لب جمله‌ی تن طمع خوار و عاشق شد که ذل من طمع
چون نبیند مغز قانع شد به پوست بند عز من قنع زندان اوست
عزت اینجا گبریست و ذل دین سنگ تا فانی نشد کی شد نگین
در مقام سنگی آنگاهی انا وقت مسکین گشتن تست وفنا