| زانک پیلم دید هندستان به خواب | از خراج اومید بر ده شد خراب | |
| کیف یاتی النظم لی والقافیه | بعد ما ضاعت اصول العافیه | |
| ما جنون واحد لی فی الشجون | بل جنون فی جنون فی جنون | |
| ذاب جسمی من اشارات الکنی | منذ عاینت البقاء فی الفنا | |
| ای ایاز از عشق تو گشتم چو موی | ماندم از قصه تو قصهی من بگوی | |
| بس فسانهی عشق تو خواندم به جان | تو مرا که افسانه گشتستم بخوان | |
| خود تو میخوانی نه من ای مقتدی | من که طورم تو موسی وین صدا | |
| کوه بیچاره چه داند گفت چیست | زانک موسی میبداند که تهیست | |
| کوه میداند به قدر خویشتن | اندکی دارد ز لطف روح تن | |
| تن چو اصطرلاب باشد ز احتساب | آیتی از روح همچون آفتاب | |
| آن منجم چون نباشد چشمتیز | شرط باشد مرد اصطرلابریز | |
| تا صطرلابی کند از بهر او | تا برد از حالت خورشید بو | |
| جان کز اصطرلاب جوید او صواب | چه قدر داند ز چرخ و آفتاب | |
| تو که ز اصطرب دیده بنگری | درجهان دیدن یقین بس قاصری | |
| تو جهان را قدر دیده دیدهای | کو جهان سبلت چرا مالیدهای | |
| عارفان را سرمهای هست آن بجوی | تا که دریا گردد این چشم چو جوی | |
| ذرهای از عقل و هوش ار با منست | این چه سودا و پریشان گفتنست | |
| چونک مغز من ز عقل و هش تهیست | پس گناه من درین تخلیط چیست | |
| نه گناه اوراست که عقلم ببرد | عقل جملهی عاقلان پیشش بمرد | |
| یا مجیر العقل فتان الحجی | ما سواک للعقول مرتجی |