قصه‌ی ایاز و حجره داشتن او جهت چارق و پوستین و گمان آمدن خواجه تاشانس را کی او را در آن حجره دفینه است به سبب محکمی در و گرانی قفل

هر چه محبوبم کند من کرده‌ام او منم من او چه گر در پرده‌ام
باز گفتی دور از آن خو و خصال این چنین تخلیط ژاژست و خیال
از ایاز این خود محالست و بعید کو یکی دریاست قعرش ناپدید
هفت دریا اندرو یک قطره‌ای جمله‌ی هستی ز موجش چکره‌ای
جمله پاکیها از آن دریا برند قطره‌هااش یک به یک میناگرند
شاه شاهانست و بلک شاه‌ساز وز برای چشم بد نامش ایاز
چشمهای نیک هم بر وی به دست از ره غیرت که حسنش بی‌حدست
یک دهان خواهم به پهنای فلک تا بگویم وصف آن رشک ملک
ور دهان یابم چنین و صد چنین تنگ آید در فغان این حنین
این قدر گر هم نگویم ای سند شیشه‌ی دل از ضعیفی بشکند
شیشه‌ی دل را چو نازک دیده‌ام بهر تسکین بس قبا بدریده‌ام
من سر هر ماه سه روز ای صنم بی‌گمان باید که دیوانه شوم
هین که امروز اول سه روزه است روز پیروزست نه پیروزه است
هر دلی که اندر غم شه می‌بود دم به دم او را سر مه می‌بود
قصه‌ی محمود و اوصاف ایاز چون شدم دیوانه رفت اکنون ز ساز