آن ایاز از زیرکی انگیخته
|
|
پوستین و چارقش آویخته
|
میرود هر روز در حجرهی خلا
|
|
چارقت اینست منگر درعلا
|
شاه را گفتند او را حجرهایست
|
|
اندر آنجا زر و سیم و خمرهایست
|
راه میندهد کسی را اندرو
|
|
بسته میدارد همیشه آن در او
|
شاه فرمود ای عجب آن بنده را
|
|
چیست خود پنهان و پوشیده ز ما
|
پس اشارت کرد میری را که رو
|
|
نیمشب بگشای و اندر حجره شو
|
هر چه یابی مر ترا یغماش کن
|
|
سر او را بر ندیمان فاش کن
|
با چنین اکرام و لطف بیعدد
|
|
از لیمی سیم و زر پنهان کند
|
مینماید او وفا و عشق و جوش
|
|
وانگه او گندمنمای جوفروش
|
هر که اندر عشق یابد زندگی
|
|
کفر باشد پیش او جز بندگی
|
نیمشب آن میر با سی معتمد
|
|
در گشاد حجرهی او رای زد
|
مشعله بر کرده چندین پهلوان
|
|
جانب حجره روانه شادمان
|
که امر سلطانست بر حجره زنیم
|
|
هر یکی همیان زر در کش کنیم
|
آن یکی میگفت هی چه جای زر
|
|
از عقیق و لعل گوی و از گهر
|
خاص خاص مخزن سلطان ویست
|
|
بلک اکنون شاه را خود جان ویست
|
چه محل دارد به پیش این عشیق
|
|
لعل و یاقوت و زمرد یا عقیق
|
شاه را بر وی نبودی بد گمان
|
|
تسخری میکرد بهر امتحان
|
پاک میدانستش از هر غش و غل
|
|
باز از وهمش همیلرزید دل
|
که مبادا کین بود خسته شود
|
|
من نخواهم که برو خجلت رود
|
این نکردست او و گر کرد او رواست
|
|
هر چه خواهد گو بکن محبوب ماست
|