آن هزاران حجت و گفتار بد
|
|
بر دهانش گشته چون مسمار بد
|
رخت دزدی بر تن و در خانهاش
|
|
گشته پیدا گم شده افسانهاش
|
پس روان گردد به زندان سعیر
|
|
که نباشد خار را ز آتش گزیر
|
چون موکل آن ملایک پیش و پس
|
|
بوده پنهان گشته پیدا چون عسس
|
میبرندش میسپوزندش به نیش
|
|
که برو ای سگ به کهدانهای خویش
|
میکشد پا بر سر هر راه او
|
|
تا بود که بر جهد زان چاه او
|
منتظر میایستد تن میزند
|
|
در امیدی روی وا پس میکند
|
اشک میبارد چون باران خزان
|
|
خشک اومیدی چه دارد او جز آن
|
هر زمانی روی وا پس میکند
|
|
رو به درگاه مقدس میکند
|
پس ز حق امر آید از اقلیم نور
|
|
که بگوییدش کای بطال عور
|
انتظار چیستی ای کان شر
|
|
رو چه وا پس میکنی ای خیرهسر
|
نامهات آنست کت آمد به دست
|
|
ای خدا آزار و ای شیطانپرست
|
چون بدیدی نامهی کردار خویش
|
|
چه نگری پس بین جزای کار خویش
|
بیهده چه مول مولی میزنی
|
|
در چنین چه کو امید روشنی
|
نه ترا از روی ظاهر طاعتی
|
|
نه ترا در سر و باطن نیتی
|
نه ترا شبها مناجات و قیام
|
|
نه ترا در روز پرهیز و صیام
|
نه ترا حفظ زبان ز آزار کس
|
|
نه نظر کردن به عبرت پیش و پس
|
پیش چه بود یاد مرگ و نزع خویش
|
|
پس چه باشد مردن یاران ز پیش
|
نه ترا بر ظلم توبهی پر خروش
|
|
ای دغا گندمنمای جوفروش
|
چون ترازوی تو کژ بود و دغا
|
|
راست چون جویی ترازوی جزا
|