آن خیال از اندرون آید برون
|
|
چون زمین که زاید از تخم درون
|
هر خیالی کو کند در دل وطن
|
|
روز محشر صورتی خواهد شدن
|
چون خیال آن مهندس در ضمیر
|
|
چون نبات اندر زمین دانهگیر
|
مخلصم زین هر دو محشر قصهایست
|
|
ممنان را در بیانش حصهایست
|
چون بر آید آفتاب رستخیز
|
|
بر جهند از خاک زشت و خوب تیز
|
سوی دیوان قضا پویان شوند
|
|
نقد نیک و بد به کوره میروند
|
نقد نیکو شادمان و ناز ناز
|
|
نقد قلب اندر زحیر و در گداز
|
لحظه لحظه امتحانها میرسد
|
|
سر دلها مینماید در جسد
|
چون ز قندیل آب و روغن گشته فاش
|
|
یا چو خاکی که بروید سرهاش
|
از پیاز و گندنا و کوکنار
|
|
سر دی پیدا کند دست بهار
|
آن یکی سرسبز نحن المتقون
|
|
وآن دگر همچون بنفشه سرنگون
|
چشمها بیرون جهید از خطر
|
|
گشته ده چشمه ز بیم مستقر
|
باز مانده دیدهها در انتظار
|
|
تا که نامه ناید از سوی یسار
|
چشم گردان سوی راست و سوی چپ
|
|
زانک نبود بخت نامهی راست زپ
|
نامهای آید به دست بندهای
|
|
سر سیه از جرم و فسق آگندهای
|
اندرو یک خیر و یک توفیق نه
|
|
جز که آزار دل صدیق نه
|
پر ز سر تا پای زشتی و گناه
|
|
تسخر و خنبک زدن بر اهل راه
|
آن دغلکاری و دزدیهای او
|
|
و آن چو فرعونان انا و انای او
|
چون بخواند نامهی خود آن ثقیل
|
|
داند او که سوی زندان شد رحیل
|
پس روان گردد چو دزدان سوی دار
|
|
جرم پیدا بسته راه اعتذار
|