گفت یزدان آنک باشد اصل دان
|
|
پس ترا کی بیند او اندر میان
|
گرچه خویش را عامه پنهان کردهای
|
|
پیش روشندیدگان هم پردهای
|
وانک ایشان را شکر باشد اجل
|
|
چون نظرشان مست باشد در دول
|
تلخ نبود پیش ایشان مرگ تن
|
|
چون روند از چاه و زندان در چمن
|
وا رهیدند از جهان پیچپیچ
|
|
کس نگرید بر فوات هیچ هیچ
|
برج زندان را شکست ارکانیی
|
|
هیچ ازو رنجد دل زندانیی
|
کای دریغ این سنگ مرمر را شکست
|
|
تا روان و جان ما از حبس رست
|
آن رخام خوب و آن سنگ شریف
|
|
برج زندان را بهی بود و الیف
|
چون شکستش تا که زندانی برست
|
|
دست او در جرم این باید شکست
|
هیچ زندانی نگوید این فشار
|
|
جز کسی کز حبس آرندش به دار
|
تلخ کی باشد کسی را کش برند
|
|
از میان زهر ماران سوی قند
|
جان مجرد گشته از غوغای تن
|
|
میپرد با پر دل بیپای تن
|
همچو زندانی چه که اندر شبان
|
|
خسپد و بیند به خواب او گلستان
|
گوید ای یزدان مرا در تن مبر
|
|
تا درین گلشن کنم من کر و فر
|
گویدش یزدان دعا شد مستجاب
|
|
وا مرو والله اعلم بالصواب
|
این چنین خوابی ببین چون خوش بود
|
|
مرگ نادیده به جنت در رود
|
هیچ او حسرت خورد بر انتباه
|
|
بر تن با سلسله در قعر چاه
|
ممنی آخر در آ در صف رزم
|
|
که ترا بر آسمان بودست بزم
|
بر امید راه بالا کن قیام
|
|
همچو شمعی پیش محراب ای غلام
|
اشک میبار و همیسوز از طلب
|
|
همچو شمع سر بریده جمله شب
|