احمقانه از سنان رحمت مجو
|
|
زان شهی جو کان بود در دست او
|
باسنان و تیغ لابه چون کنی
|
|
کو اسیر آمد به دست آن سنی
|
او به صنعت آزرست و من صنم
|
|
آلتی کو سازدم من آن شوم
|
گر مرا ساغر کند ساغر شوم
|
|
ور مرا خنجر کند خنجر شوم
|
گر مرا چشمه کند آبی هم
|
|
ور مرا آتش کند تابی دهم
|
گر مرا باران کند خرمن دهم
|
|
ور مرا ناوک کند در تن جهم
|
گر مرا ماری کند زهر افکنم
|
|
ور مرا یاری کند خدمت کنم
|
من چو کلکم در میان اصبعین
|
|
نیستم در صف طاعت بین بین
|
خاک را مشغول کرد او در سخن
|
|
یک کفی بربود از آن خاک کهن
|
ساحرانه در ربود از خاکدان
|
|
خاک مشغول سخن چون بیخودان
|
برد تا حق تربت بیرای را
|
|
تا به مکتب آن گریزان پای را
|
گفت یزدان که به علم روشنم
|
|
که ترا جلاد این خلقان کنم
|
گفت یا رب دشمنم گیرند خلق
|
|
چون فشارم خلق را در مرگ حلق
|
تو روا داری خداوند سنی
|
|
که مرا مبغوض و دشمنرو کنی
|
گفت اسبابی پدید آرم عیان
|
|
از تب و قولنج و سرسام و سنان
|
که بگردانم نظرشان را ز تو
|
|
در مرضها و سببهای سه تو
|
گفت یا رب بندگان هستند نیز
|
|
که سببها را بدرند ای عزیز
|
چشمشان باشد گذاره از سبب
|
|
در گذشته از حجب از فضل رب
|
سرمهی توحید از کحال حال
|
|
یافته رسته ز علت و اعتلال
|
ننگرند اندر تب و قولنج و سل
|
|
راه ندهند این سببها را به دل
|