| احمقانه از سنان رحمت مجو | زان شهی جو کان بود در دست او | |
| باسنان و تیغ لابه چون کنی | کو اسیر آمد به دست آن سنی | |
| او به صنعت آزرست و من صنم | آلتی کو سازدم من آن شوم | |
| گر مرا ساغر کند ساغر شوم | ور مرا خنجر کند خنجر شوم | |
| گر مرا چشمه کند آبی هم | ور مرا آتش کند تابی دهم | |
| گر مرا باران کند خرمن دهم | ور مرا ناوک کند در تن جهم | |
| گر مرا ماری کند زهر افکنم | ور مرا یاری کند خدمت کنم | |
| من چو کلکم در میان اصبعین | نیستم در صف طاعت بین بین | |
| خاک را مشغول کرد او در سخن | یک کفی بربود از آن خاک کهن | |
| ساحرانه در ربود از خاکدان | خاک مشغول سخن چون بیخودان | |
| برد تا حق تربت بیرای را | تا به مکتب آن گریزان پای را | |
| گفت یزدان که به علم روشنم | که ترا جلاد این خلقان کنم | |
| گفت یا رب دشمنم گیرند خلق | چون فشارم خلق را در مرگ حلق | |
| تو روا داری خداوند سنی | که مرا مبغوض و دشمنرو کنی | |
| گفت اسبابی پدید آرم عیان | از تب و قولنج و سرسام و سنان | |
| که بگردانم نظرشان را ز تو | در مرضها و سببهای سه تو | |
| گفت یا رب بندگان هستند نیز | که سببها را بدرند ای عزیز | |
| چشمشان باشد گذاره از سبب | در گذشته از حجب از فضل رب | |
| سرمهی توحید از کحال حال | یافته رسته ز علت و اعتلال | |
| ننگرند اندر تب و قولنج و سل | راه ندهند این سببها را به دل |