فرستادن عزرائیل ملک العزم و الحزم را علیه‌السلام ببر گرفتن حفنه‌ای خاک تا شود جسم آدم چالاک عیله‌السلام و الصلوة

هین رها کن بدگمانی و ضلال سر قدم کن چونک فرمودت تعال
آن تعال او تعالیها دهد مستی و جفت و نهالیها دهد
باری آن امر سنی را هیچ هیچ من نیارم کرد وهن و پیچ پیچ
این همه بشنید آن خاک نژند زان گمان بد بدش در گوش بند
باز از نوعی دگر آن خاک پست لابه و سجده همی‌کرد او چو مست
گفت نه برخیز نبود زین زیان من سر و جان می‌نهم رهن و ضمان
لابه مندیش و مکن لابه دگر جز بدان شاه رحیم دادگر
بنده فرمانم نیارم ترک کرد امر او کز بحر انگیزید گرد
جز از آن خلاق گوش و چشم و سر نشنوم از جان خود هم خیر و شر
گوش من از گفت غیر او کرست او مرا از جان شیرین جان‌ترست
جان ازو آمد نیامد او ز جان صدهزاران جان دهم او رایگان
جان کی باشد کش گزینم بر کریم کیک چه بود که بسوزم زو گلیم
من ندانم خیر الا خیر او صم و بکم و عمی من از غیر او
گوش من کرست از زاری‌کنان که منم در کف او هم‌چون سنان