آن که خواهی کز غمش خسته کنی | راه زاری بر دلش بسته کنی | |
تا فرو آید بلا بیدافعی | چون نباشد از تضرع شافعی | |
وانک خواهی کز بلااش وا خری | جان او را در تضرع آوری | |
گفتهای اندر نبی که آن امتان | که بریشان آمد آن قهر گران | |
چون تضرع مینکردند آن نفس | تا بلا زیشان بگشتی باز پس | |
لیک دلهاشان چون قاسی گشته بود | آن گنههاشان عبادت مینمود | |
تا نداند خویش را مجرم عنید | آب از چشمش کجا داند دوید |