گفت میکائیل را تو رو به زیر
|
|
مشت خاکی در ربا از وی چو شیر
|
چونک میکائیل شد تا خاکدان
|
|
دست کرد او تا که برباید از آن
|
خاک لرزید و درآمد در گریز
|
|
گشت او لابهکنان و اشکریز
|
سینه سوزان لابه کرد و اجتهاد
|
|
با سرشک پر ز خون سوگند داد
|
که به یزدان لطیف بیندید
|
|
که بکردت حامل عرش مجید
|
کیل ارزاق جهان را مشرفی
|
|
تشنگان فضل را تو مغرفی
|
زانک میکائیل از کیل اشتقاق
|
|
دارد و کیال شد در ارتزاق
|
که امانم ده مرا آزاد کن
|
|
بین که خونآلود میگویم سخن
|
معدن رحم اله آمد ملک
|
|
گفت چون ریزم بر آن ریش این نمک
|
همچنانک معدن قهرست دیو
|
|
که برآورد از نبی آدم غریو
|
سبق رحمت بر غضب هست ای فتا
|
|
لطف غالب بود در وصف خدا
|
بندگان دارند لابد خوی او
|
|
مشکهاشان پر ز آب جوی او
|
آن رسول حق قلاوز سلوک
|
|
گفت الناس علی دین الملوک
|
رفت میکائیل سوی رب دین
|
|
خالی از مقصود دست و آستین
|
گفت ای دانای سر و شاه فرد
|
|
خاک از زاری و گریه بسته کرد
|
آب دیده پیش تو با قدر بود
|
|
من نتانستم که آرم ناشنود
|
آه و زاری پیش تو بس قدر داشت
|
|
من نتانستم حقوق آن گذاشت
|
پیش تو بس قدر دارد چشم تر
|
|
من چگونه گشتمی استیزهگر
|
دعوت زاریست روزی پنج بار
|
|
بنده را که در نماز آ و بزار
|
نعرهی مذن که حیا عل فلاح
|
|
وآن فلاح این زاری است و اقتراح
|