چون بگهتر قلبی او رو نمود
|
|
پای خود زو وا کشم من زود زود
|
یار تو چون دشمنی پیدا کند
|
|
گر حقد و رشک او بیرون زند
|
تو از آن اعراض او افغان مکن
|
|
خویشتن را ابله و نادان مکن
|
بلک شکر حق کن و نان بخش کن
|
|
که نگشتی در جوال او کهن
|
از جوالش زود بیرون آمدی
|
|
تا بجویی یار صدق سرمدی
|
نازنین یاری که بعد از مرگ تو
|
|
رشتهی یاری او گردد سه تو
|
آن مگر سلطان بود شاه رفیع
|
|
یا بود مقبول سلطان و شفیع
|
رستی از قلاب و سالوس و دغل
|
|
غر او دیدی عیان پیش از اجل
|
این جفای خلق با تو در جهان
|
|
گر بدانی گنج زر آمد نهان
|
خلق را با تو چنین بدخو کنند
|
|
تا ترا ناچار رو آن سو کنند
|
این یقین دان که در آخر جملهشان
|
|
خصم گردند و عدو و سرکشان
|
تو بمانی با فغان اندر لحد
|
|
لا تذرنی فرد خواهان از احد
|
ای جفاات به ز عهد وافیان
|
|
هم ز داد تست شهد وافیان
|
بشنو از عقل خود ای انباردار
|
|
گندم خود را به ارض الله سپار
|
تا شود آمن ز دزد و از شپش
|
|
دیو را با دیوچه زوتر بکش
|
کو همی ترساندت هم دم ز فقر
|
|
همچو کبکش صید کن ای نره صقر
|
باز سلطان عزیزی کامیار
|
|
ننگ باشد که کند کبکش شکار
|
بس وصیت کرد و تخم وعظ کاشت
|
|
چون زمینشان شوره بد سودی نداشت
|
گرچه ناصح را بود صد داعیه
|
|
پند را اذنی بباید واعیه
|
تو به صد تلطیف پندش میدهی
|
|
او ز پندت میکند پهلو تهی
|