قصه‌ی اهل ضروان و حسد ایشان بر درویشان کی پدر ما از سلیمی اغلب دخل باغ را به مسکینان می‌داد چون انگور بودی عشر دادی و چون مویز و دوشاب شدی عشر دادی و چون حلوا و پالوده کردی عشر دادی و از قصیل عشر دادی و چون در خرمن می‌کوفتی از کفه‌ی آمیخته عشر دادی و چون گندم از کاه جدا شدی عشر دادی و چون آرد کردی عشر دادی و چون خمیر کردی عشر دادی و چون نان کردی عشر دادی لاجرم حق تعالی در آن باغ و کشت برکتی نهاده بود کی همه اصحاب باغها محتاج او بدندی هم به میوه و هم به سیم و او محتاج هیچ کس نی ازیشان فرزندانشان خرج عشر می‌دیدند منکر و آن برکت را نمی‌دیدند هم‌چون آن زن بدبخت که کدو را ندید و خر را دید

چون بگه‌تر قلبی او رو نمود پای خود زو وا کشم من زود زود
یار تو چون دشمنی پیدا کند گر حقد و رشک او بیرون زند
تو از آن اعراض او افغان مکن خویشتن را ابله و نادان مکن
بلک شکر حق کن و نان بخش کن که نگشتی در جوال او کهن
از جوالش زود بیرون آمدی تا بجویی یار صدق سرمدی
نازنین یاری که بعد از مرگ تو رشته‌ی یاری او گردد سه تو
آن مگر سلطان بود شاه رفیع یا بود مقبول سلطان و شفیع
رستی از قلاب و سالوس و دغل غر او دیدی عیان پیش از اجل
این جفای خلق با تو در جهان گر بدانی گنج زر آمد نهان
خلق را با تو چنین بدخو کنند تا ترا ناچار رو آن سو کنند
این یقین دان که در آخر جمله‌شان خصم گردند و عدو و سرکشان
تو بمانی با فغان اندر لحد لا تذرنی فرد خواهان از احد
ای جفاات به ز عهد وافیان هم ز داد تست شهد وافیان
بشنو از عقل خود ای انباردار گندم خود را به ارض الله سپار
تا شود آمن ز دزد و از شپش دیو را با دیوچه زوتر بکش
کو همی ترساندت هم دم ز فقر هم‌چو کبکش صید کن ای نره صقر
باز سلطان عزیزی کامیار ننگ باشد که کند کبکش شکار
بس وصیت کرد و تخم وعظ کاشت چون زمین‌شان شوره بد سودی نداشت
گرچه ناصح را بود صد داعیه پند را اذنی بباید واعیه
تو به صد تلطیف پندش می‌دهی او ز پندت می‌کند پهلو تهی