در کف او نرمه جاروبی که من
|
|
خانه را میروفتم بهر عطن
|
چونک باع جاروب در را وا گشاد
|
|
گفت خاتون زیر لب کای اوستاد
|
رو ترش کردی و جاروبی به کف
|
|
چیست آن خر برگسسته از علف
|
نیم کاره و خشمگین جنبان ذکر
|
|
ز انتظار تو دو چشمش سوی در
|
زیر لب گفت این نهان کرد از کنیز
|
|
داشتش آن دم چو بیجرمان عزیز
|
بعد از آن گفتش که چادر نه به سر
|
|
رو فلان خانه ز من پیغام بر
|
این چنین گو وین چنین کن وآنچنان
|
|
مختصر کردم من افسانهی زنان
|
آنچ مقصودست مغز آن بگیر
|
|
چون براهش کرد آن زال ستیر
|
بود از مستی شهوت شادمان
|
|
در فرو بست و همیگفت آن زمان
|
یافتم خلوت زنم از شکر بانگ
|
|
رستهام از چار دانگ و از دو دانگ
|
از طرب گشته بزان زن هزار
|
|
در شرار شهوت خر بیقرار
|
چه بزان که آن شهوت او را بز گرفت
|
|
بز گرفتن گیج را نبود شگفت
|
میل شهوت کر کند دل را و کور
|
|
تا نماید خر چو یوسف نار نور
|
ای بسا سرمست نار و نارجو
|
|
خویشتن را نور مطلق داند او
|
جز مگر بندهی خدا یا جذب حق
|
|
با رهش آرد بگرداند ورق
|
تا بداند که آن خیال ناریه
|
|
در طریقت نیست الا عاریه
|
زشتها را خوب بنماید شره
|
|
نیست چون شهوت بتر ز آفتاب ره
|
صد هزاران نام خوش را کرد ننگ
|
|
صد هزاران زیرکان را کرد دنگ
|
چون خری را یوسف مصری نمود
|
|
یوسفی را چون نماید آن جهود
|
بر تو سرگین را فسونش شهد کرد
|
|
شهد را خود چون کند وقت نبرد
|