مریدی در آمد به خدمت شیخ و ازین شیخ پیر سن نمی‌خواهم بلک پیرعقل و معرفت و اگر چه عیسیست علیه‌السلام در گهواره و یحیی است علیه‌السلام در مکتب کودکان مریدی شیخ را گریان دید او نیز موافقت کرد و گریست چون فارغ شد و به در آمد مریدی دیگر کی از حال شیخ واقف‌تر بود از سر غیرت در عقب او تیز بیرون آمد گفتش ای برادر من ترا گفته باشم الله الله تا نیندیشی و نگویی کی شیخ می‌گریست و من نیز می‌گریستم کی سی سال ریاضت بی‌ریا باید کرد و از عقبات و دریاهای پر نهنگ و کوههای بلند پر شیر و پلنگ می‌باید گذشت تا بدان گریه‌ی شیخ رسی یا نرسی اگر رسی شکر زویت لی الارض گویی بسیار

شب گریزد چونک نور آید ز دور پس چه داند ظلمت شب حال نور
پشه بگریزد ز باد با دها پس چه داند پشه ذوق بادها
چون قدیم آید حدث گردد عبث پس کجا داند قدیمی را حدث
بر حدث چون زد قدم دنگش کند چونک کردش نیست هم‌رنگش کند
گر بخواهی تو بیایی صد نظیر لیک من پروا ندارم ای فقیر
این الم و حم این حروف چون عصای موسی آمد در وقوف
حرفها ماند بدین حرف از برون لیک باشد در صفات این زبون
هر که گیرد او عصایی ز امتحان کی بود چون آن عصا وقت بیان
عیسویست این دم نه هر باد و دمی که برآید از فرح یا از غمی
این الم است و حم ای پدر آمدست از حضرت مولی البشر
هر الف لامی چه می‌ماند بدین گر تو جان داری بدین چشمش مبین
گر چه ترکیبش حروفست ای همام می‌بماند هم به ترکیب عوام
هست ترکیب محمد لحم و پوست گرچه در ترکیب هر تن جنس اوست
گوشت دارد پوست دارد استخوان هیچ این ترکیب را باشد همان
که اندر آن ترکیب آمد معجزات که همه ترکیبها گشتند مات
هم‌چنان ترکیب حم کتاب هست بس بالا و دیگرها نشیب
زانک زین ترکیب آید زندگی هم‌چو نفخ صور در درماندگی
اژدها گردد شکافد بحر را چون عصا حم از داد خدا
ظاهرش ماند به ظاهرها ولیک قرص نان از قرص مه دورست نیک
گریه‌ی او خنده‌ی او نطق او نیست از وی هست محض خلق هو