مایهای کو سرمهی سر ویست
|
|
برد و در اشکال گفتن کار بست
|
ای مقلد از بخارا باز گرد
|
|
رو به خواری تا شوی تو شیرمرد
|
تا بخارای دگر بینی درون
|
|
صفدران در محفلش لا یفقهون
|
پیک اگر چه در زمین چابکتگیست
|
|
چون به دریا رفت بسکسته رگیست
|
او حملناهم بود فیالبر و بس
|
|
آنک محمولست در بحر اوست کس
|
بخشش بسیار دارد شه بدو
|
|
ای شده در وهم و تصویری گرو
|
آن مرید ساده از تقلید نیز
|
|
گریهای میکرد وفق آن عزیز
|
او مقلدوار همچون مرد کر
|
|
گریه میدید و ز موجب بیخبر
|
چون بسی بگریست خدمت کرد و رفت
|
|
از پیش آمد مرید خاص تفت
|
گفت ای گریان چو ابر بیخبر
|
|
بر وفاق گریهی شیخ نظر
|
الله الله الله ای وافی مرید
|
|
گر چه درتقلید هستی مستفید
|
تا نگویی دیدم آن شه میگریست
|
|
من چو او بگریستم که آن منکریست
|
گریهی پر جهل و پر تقلید و ظن
|
|
نیست همچون گریهی آن متمن
|
تو قیاس گریه بر گریه مساز
|
|
هست زین گریه بدان راه دراز
|
هست آن از بعد سیساله جهاد
|
|
عقل آنجا هیچ نتواند فتاد
|
هست زان سوی خرد صد مرحله
|
|
عقل را واقف مدان زان قافله
|
گریهی او نه از غمست و نه از فرح
|
|
روح داند گریهی عین الملح
|
گریهی او خندهی او آن سریست
|
|
زانچ وهم عقل باشد آن بریست
|
آب دیدهی او چو دیدهی او بود
|
|
دیدهی نادیده دیده کی شود
|
آنچ او بیند نتان کردن مساس
|
|
نه از قیاس عقل و نه از راه حواس
|