گفت اگر نانم بدی خشک و طری
|
|
کی کنیمی دعوی پیغامبری
|
دعوی پیغامبری با این گروه
|
|
همچنان باشد که دل جستن ز کوه
|
کس ز کوه و سنگ عقل و دل نجست
|
|
فهم و ضبط نکتهی مشکل نجست
|
هر چه گویی باز گوید که همان
|
|
میکند افسوس چون مستهزیان
|
از کجا این قوم و پیغام از کجا
|
|
از جمادی جان کرا باشد رجا
|
گر تو پیغام زنی آری و زر
|
|
پیش تو بنهند جمله سیم و سر
|
که فلان جا شاهدی میخواندت
|
|
عاشق آمد بر تو او میداندت
|
ور تو پیغام خدا آری چو شهد
|
|
که بیا سوی خدا ای نیکعهد
|
از جهان مرگ سوی برگ رو
|
|
چون بقا ممکن بود فانی مشو
|
قصد خون تو کنند و قصد سر
|
|
نه از برای حمیت دین و هنر
|