قصه‌ی آن شخص کی دعوی پیغامبری می‌کرد گفتندش چه خورده‌ای کی گیج شده‌ای و یاوه می‌گویی گفت اگر چیزی یافتمی کی خوردمی نه گیج شدمی و نه یاوه گفتمی کی هر سخن نیک کی با غیر اهلش گویند یاوه گفته باشند اگر چه در آن یاوه گفتن مامورند

آن یکی می‌گفت من پیغامبرم از همه پیغامبران فاضلترم
گردنش بستند و بردندش به شاه کین همی گوید رسولم از اله
خلق بر وی جمع چون مور و ملخ که چه مکرست و چه تزویر و چه فخ
گر رسول آنست که آید از عدم ما همه پیغامبریم و محتشم
ما از آنجا آمدیم اینجا غریب تو چرا مخصوص باشی ای ادیب
نه شما چون طفل خفته آمدیت بی‌خبر از راه وز منزل بدیت
از منازل خفته بگذشتید و مست بی‌خبر از راه و از بالا و پست
ما به بیداری روان گشتیم و خوش از ورای پنج و شش تا پنج و شش
دیده منزلها ز اصل و از اساس چون قلاووز آن خبیر و ره‌شناس
شاه را گفتند اشکنجه‌ش بکن تا نگوید جنس او هیچ این سخن
شاه دیدش بس نزار و بس ضعیف که به یک سیلی بمیرد آن نحیف
کی توان او را فشردن یا زدن که چو شیشه گشته است او را بدن
لیک با او گویم از راه خوشی که چرا داری تو لاف سر کشی
که درشتی ناید اینجا هیچ کار هم به نرمی سر کند از غار مار
مردمان را دور کرد از گرد وی شه لطیفی بود و نرمی ورد وی
پس نشاندش باز پرسیدش ز جا که کجا داری معاش و ملتجی
گفت ای شه هستم از دار السلام آمده از ره درین دار الملام
نه مرا خانه‌ست و نه یک همنشین خانه کی کردست ماهی در زمین
باز شه از روی لاغش گفت باز که چه خوردی و چه داری چاشت‌ساز
اشتهی داری چه خوردی بامداد که چنین سرمستی و پر لاف و باد