گر زلیخا بست درها هر طرف
|
|
یافت یوسف هم ز جنبش منصرف
|
باز شد قفل و در و شد ره پدید
|
|
چون توکل کرد یوسف برجهید
|
گر چه رخنه نیست عالم را پدید
|
|
خیره یوسفوار میباید دوید
|
تا گشاید قفل و در پیدا شود
|
|
سوی بیجایی شما را جا شود
|
آمدی اندر جهان ای ممتحن
|
|
هیچ میبینی طریق آمدن
|
تو ز جایی آمدی وز موطنی
|
|
آمدن را راه دانی هیچ نی
|
گر ندانی تا نگویی راه نیست
|
|
زین ره بیراهه ما را رفتنیست
|
میروی در خواب شادان چپ و راست
|
|
هیچ دانی راه آن میدان کجاست
|
تو ببند آن چشم و خود تسلیم کن
|
|
خویش را بینی در آن شهر کهن
|
چشم چون بندی که صد چشم خمار
|
|
بند چشم تست این سو از غرار
|
چارچشمی تو ز عشق مشتری
|
|
بر امید مهتری و سروری
|
ور بخسپی مشتری بینی به خواب
|
|
چغد بد کی خواب بیند جز خراب
|
مشتری خواهی بهر دم پیچ پیچ
|
|
تو چه داری که فروشی هیچ هیچ
|
گر دلت را نان بدی یا چاشتی
|
|
از خریداران فراغت داشتی
|