سبلت تزویر دنیا بر کنند
|
|
خیمه را بر باروی نصرت زنند
|
این شهیدان باز نو غازی شدند
|
|
وین اسیران باز بر نصرت زدند
|
سر برآوردند باز از نیستی
|
|
که ببین ما را گر اکمه نیستی
|
تا بدانی در عدم خورشیدهاست
|
|
وآنچ اینجا آفتاب آنجا سهاست
|
در عدم هستی برادر چون بود
|
|
ضد اندر ضد چون مکنون بود
|
یخرج الحی من المیت بدان
|
|
که عدم آمد امید عابدان
|
مرد کارنده که انبارش تهیست
|
|
شاد و خوش نه بر امید نیستیست
|
که بروید آن ز سوی نیستی
|
|
فهم کن گر واقف معنیستی
|
دم به دم از نیستی تو منتظر
|
|
که بیابی فهم و ذوق آرام و بر
|
نیست دستوری گشاد این راز را
|
|
ورنه بغدادی کنم ابخاز را
|
پس خزانهی صنع حق باشد عدم
|
|
که بر آرد زو عطاها دم به دم
|
مبدع آمد حق و مبدع آن بود
|
|
که برآرد فرع بیاصل و سند
|