روزها آن آهوی خوشناف نر
|
|
در شکنجه بود در اصطبل خر
|
مضطرب در نزع چون ماهی ز خشک
|
|
در یکی حقه معذب پشک و مشک
|
یک خرش گفتی که ها این بوالوحوش
|
|
طبع شاهان دارد و میران خموش
|
وآن دگر تسخر زدی کز جر و مد
|
|
گوهر آوردست کی ارزان دهد
|
وآن خری گفتی که با این نازکی
|
|
بر سریر شاه شو گو متکی
|
آن خری شد تخمه وز خوردن بماند
|
|
پس برسم دعوت آهو را بخواند
|
سر چنین کرد او که نه رو ای فلان
|
|
اشتهاام نیست هستم ناتوان
|
گفت میدانم که نازی میکنی
|
|
یا ز ناموس احترازی میکنی
|
گفت او با خود که آن طعمهی توست
|
|
که از آن اجزای تو زنده و نوست
|
من الیف مرغزاری بودهام
|
|
در زلال و روضهها آسودهام
|
گر قضا انداخت ما را در عذاب
|
|
کی رود آن خو و طبع مستطاب
|
گر گدا گشتم گدارو کی شوم
|
|
ور لباسم کهنه گردد من نوم
|
سنبل و لاله و سپرغم نیز هم
|
|
با هزاران ناز و نفرت خوردهام
|
گفت آری لاف میزن لافلاف
|
|
در غریبی بس توان گفتن گزاف
|
گفت نافم خود گواهی میدهد
|
|
منتی بر عود و عنبر مینهد
|
لیک آن را کی شنود صاحبمشام
|
|
بر خر سرگینپرست آن شد حرام
|
خر کمیز خر ببوید بر طریق
|
|
مشک چون عرضه کنم با این فریق
|
بهر این گفت آن نبی مستجیب
|
|
رمز الاسلام فیالدنیا غریب
|
زانک خویشانش هم از وی میرمند
|
|
گرچه با ذاتش ملایک همدمند
|
صورتش را جنس میبینند انام
|
|
لیک از وی مینیابند آن مشام
|