مناجات

از جماد بی‌خبر سوی نما وز نما سوی حیات و ابتلا
باز سوی عقل و تمییزات خوش باز سوی خارج این پنج و شش
تا لب بحر این نشان پایهاست پس نشان پا درون بحر لاست
زانک منزلهای خشکی ز احتیاط هست دهها و وطنها و رباط
باز منزلهای دریا در وقوف وقت موج و حبس بی‌عرصه و سقوف
نیست پیدا آن مراحل را سنام نه نشانست آن منازل را نه نام
هست صد چندان میان منزلین آن طرف که از نما تا روح عین
در فناها این بقاها دیده‌ای بر بقای جسم چون چفسیده‌ای
هین بده ای زاغ این جان باز باش پیش تبدیل خدا جانباز باش
تازه می‌گیر و کهن را می‌سپار که هر امسالت فزونست از سه پار
گر نباشی نخل‌وار ایثار کن کهنه بر کهنه نه و انبار کن
کهنه و گندیده و پوسیده را تحفه می‌بر بهر هر نادیده را
آنک نو دید او خریدار تو نیست صید حقست او گرفتار تو نیست
هر کجا باشند جوق مرغ کور بر تو جمع آیند ای سیلاب شور
تا فزاید کوری از شورابها زانک آب شور افزاید عمی
اهل دنیا زان سبب اعمی‌دل‌اند شارب شورابه‌ی آب و گل‌اند
شور می‌ده کور می‌خر در جهان چون نداری آب حیوان در نهان
با چنین حالت بقا خواهی و یاد هم‌چو زنگی در سیه‌رویی تو شاد
در سیاهی زنگی زان آسوده است کو ز زاد و اصل زنگی بوده است
آنک روزی شاهد و خوش‌رو بود گر سیه‌گردد تدارک‌جو بود