از جماد بیخبر سوی نما
|
|
وز نما سوی حیات و ابتلا
|
باز سوی عقل و تمییزات خوش
|
|
باز سوی خارج این پنج و شش
|
تا لب بحر این نشان پایهاست
|
|
پس نشان پا درون بحر لاست
|
زانک منزلهای خشکی ز احتیاط
|
|
هست دهها و وطنها و رباط
|
باز منزلهای دریا در وقوف
|
|
وقت موج و حبس بیعرصه و سقوف
|
نیست پیدا آن مراحل را سنام
|
|
نه نشانست آن منازل را نه نام
|
هست صد چندان میان منزلین
|
|
آن طرف که از نما تا روح عین
|
در فناها این بقاها دیدهای
|
|
بر بقای جسم چون چفسیدهای
|
هین بده ای زاغ این جان باز باش
|
|
پیش تبدیل خدا جانباز باش
|
تازه میگیر و کهن را میسپار
|
|
که هر امسالت فزونست از سه پار
|
گر نباشی نخلوار ایثار کن
|
|
کهنه بر کهنه نه و انبار کن
|
کهنه و گندیده و پوسیده را
|
|
تحفه میبر بهر هر نادیده را
|
آنک نو دید او خریدار تو نیست
|
|
صید حقست او گرفتار تو نیست
|
هر کجا باشند جوق مرغ کور
|
|
بر تو جمع آیند ای سیلاب شور
|
تا فزاید کوری از شورابها
|
|
زانک آب شور افزاید عمی
|
اهل دنیا زان سبب اعمیدلاند
|
|
شارب شورابهی آب و گلاند
|
شور میده کور میخر در جهان
|
|
چون نداری آب حیوان در نهان
|
با چنین حالت بقا خواهی و یاد
|
|
همچو زنگی در سیهرویی تو شاد
|
در سیاهی زنگی زان آسوده است
|
|
کو ز زاد و اصل زنگی بوده است
|
آنک روزی شاهد و خوشرو بود
|
|
گر سیهگردد تدارکجو بود
|