ای مبدل کرده خاکی را به زر
|
|
خاک دیگر را بکرده بوالبشر
|
کار تو تبدیل اعیان و عطا
|
|
کار من سهوست و نسیان و خطا
|
سهو و نسیان را مبدل کن به علم
|
|
من همه خلمم مرا کن صبر و حلم
|
ای که خاک شوره را تو نان کنی
|
|
وی که نان مرده را تو جان کنی
|
ای که جان خیره را رهبر کنی
|
|
وی که بیره را تو پیغمبر کنی
|
میکنی جزو زمین را آسمان
|
|
میفزایی در زمین از اختران
|
هر که سازد زین جهان آب حیات
|
|
زوترش از دیگران آید ممات
|
دیدهی دل کو به گردون بنگریست
|
|
دید که اینجا هر دمی میناگریست
|
قلب اعیانست و اکسیری محیط
|
|
ایتلاف خرقهی تن بیمخیط
|
تو از آن روزی که در هست آمدی
|
|
آتشی یا بادی یا خاکی بدی
|
گر بر آن حالت ترا بودی بقا
|
|
کی رسیدی مر ترا این ارتقا
|
از مبدل هستی اول نماند
|
|
هستی بهتر به جای آن نشاند
|
همچنین تا صد هزاران هستها
|
|
بعد یکدیگر دوم به ز ابتدا
|
از مبدل بین وسایط را بمان
|
|
کز وسایط دور گردی ز اصل آن
|
واسطه هر جا فزون شد وصل جست
|
|
واسطه کم ذوق وصل افزونترست
|
از سببدانی شود کم حیرتت
|
|
حیرت تو ره دهد در حضرتت
|
این بقاها از فناها یافتی
|
|
از فنااش رو چرا برتافتی
|
زان فناها چه زیان بودت که تا
|
|
بر بقا چفسیدهای ای نافقا
|
چون دوم از اولینت بهترست
|
|
پس فنا جو و مبدل را پرست
|
صد هزاران حشر دیدی ای عنود
|
|
تاکنون هر لحظه از بدو وجود
|