چونک دست خود به دست او نهی
|
|
پس ز دست آکلان بیرون جهی
|
دست تو از اهل آن بیعت شود
|
|
که یدالله فوق ایدیهم بود
|
چون بدادی دست خود در دست پیر
|
|
پیر حکمت که علیمست و خطیر
|
کو نبی وقت خویشست ای مرید
|
|
تا ازو نور نبی آید پدید
|
در حدیبیه شدی حاضر بدین
|
|
وآن صحابهی بیعتی را همقرین
|
پس ز ده یار مبشر آمدی
|
|
همچو زر دهدهی خالص شدی
|
تا معیت راست آید زانک مرد
|
|
با کسی جفتست کو را دوست کرد
|
این جهان و آن جهان با او بود
|
|
وین حدیث احمد خوشخو بود
|
گفت المرء مع محبوبه
|
|
لا یفک القلب من مطلوبه
|
هر کجا دامست و دانه کم نشین
|
|
رو زبونگیرا زبونگیران ببین
|
ای زبونگیر زبونان این بدان
|
|
دست هم بالای دستست ای جوان
|
تو زبونی و زبونگیر ای عجب
|
|
هم تو صید و صیدگیر اندر طلب
|
بین ایدی خلفهم سدا مباش
|
|
که نبینی خصم را وآن خصم فاش
|
حرص صیادی ز صیدی مغفلست
|
|
دلبریی میکند او بیدلست
|
تو کم از مرغی مباش اندر نشید
|
|
بین ایدی خلف عصفوری بدید
|
چون به نزد دانه آید پیش و پس
|
|
چند گرداند سر و رو آن نفس
|
کای عجب پیش و پسم صیاد هست
|
|
تا کشم از بیم او زین لقمه دست
|
تو ببین پس قصهی فجار را
|
|
پیش بنگر مرگ یار و جار را
|
که هلاکت دادشان بیآلتی
|
|
او قرین تست در هر حالتی
|
حق شکنجه کرد و گرز و دست نیست
|
|
پس بدان بیدست حق داورکنیست
|