در بیان آنک ما سوی الله هر چیزی آکل و ماکولست هم‌چون آن مرغی کی قصد صید ملخ می‌کرد و به صید ملخ مشغول می‌بود و غافل بود از باز گرسنه کی از پس قفای او قصد صید او داشت اکنون ای آدمی صیاد آکل از صیاد و آکل خود آمن مباش اگر چه نمی‌بینیش به نظر چشم به نظر دلیل و عبرتش می‌بین تا چشم نیز باز شدن

چونک دست خود به دست او نهی پس ز دست آکلان بیرون جهی
دست تو از اهل آن بیعت شود که یدالله فوق ایدیهم بود
چون بدادی دست خود در دست پیر پیر حکمت که علیمست و خطیر
کو نبی وقت خویشست ای مرید تا ازو نور نبی آید پدید
در حدیبیه شدی حاضر بدین وآن صحابه‌ی بیعتی را هم‌قرین
پس ز ده یار مبشر آمدی هم‌چو زر ده‌دهی خالص شدی
تا معیت راست آید زانک مرد با کسی جفتست کو را دوست کرد
این جهان و آن جهان با او بود وین حدیث احمد خوش‌خو بود
گفت المرء مع محبوبه لا یفک القلب من مطلوبه
هر کجا دامست و دانه کم نشین رو زبون‌گیرا زبون‌گیران ببین
ای زبون‌گیر زبونان این بدان دست هم بالای دستست ای جوان
تو زبونی و زبون‌گیر ای عجب هم تو صید و صیدگیر اندر طلب
بین ایدی خلفهم سدا مباش که نبینی خصم را وآن خصم فاش
حرص صیادی ز صیدی مغفلست دلبریی می‌کند او بی‌دلست
تو کم از مرغی مباش اندر نشید بین ایدی خلف عصفوری بدید
چون به نزد دانه آید پیش و پس چند گرداند سر و رو آن نفس
کای عجب پیش و پسم صیاد هست تا کشم از بیم او زین لقمه دست
تو ببین پس قصه‌ی فجار را پیش بنگر مرگ یار و جار را
که هلاکت دادشان بی‌آلتی او قرین تست در هر حالتی
حق شکنجه کرد و گرز و دست نیست پس بدان بی‌دست حق داورکنیست