در بیان آنک ما سوی الله هر چیزی آکل و ماکولست هم‌چون آن مرغی کی قصد صید ملخ می‌کرد و به صید ملخ مشغول می‌بود و غافل بود از باز گرسنه کی از پس قفای او قصد صید او داشت اکنون ای آدمی صیاد آکل از صیاد و آکل خود آمن مباش اگر چه نمی‌بینیش به نظر چشم به نظر دلیل و عبرتش می‌بین تا چشم نیز باز شدن

مرغکی اندر شکار کرم بود گربه فرصت یافت او را در ربود
آکل و ماکول بود و بی‌خبر در شکار خود ز صیادی دگر
دزد گرچه در شکار کاله‌ایست شحنه با خصمانش در دنباله‌ایست
عقل او مشغول رخت و قفل و در غافل از شحنه‌ست و از آه سحر
او چنان غرقست در سودای خود غافلست از طالب و جویای خود
گر حشیش آب و هوایی می‌خورد معده‌ی حیوانش در پی می‌چرد
آکل و ماکول آمد آن گیاه هم‌چنین هر هستیی غیر اله
و هو یطعمکم و لا یطعم چو اوست نیست حق ماکول و آکل لحم و پوست
آکل و ماکول کی ایمن بود ز آکلی که اندر کمین ساکن بود
امن ماکولان جذوب ماتمست رو بدان درگاه کو لا یطعم است
هر خیالی را خیالی می‌خورد فکر آن فکر دگر را می‌چرد
تو نتانی کز خیالی وا رهی یا بخسپی که از آن بیرون جهی
فکر زنبورست و آن خواب تو آب چون شوی بیدار باز آید ذباب
چند زنبور خیالی در پرد می‌کشد این سو و آن سو می‌برد
کمترین آکلانست این خیال وآن دگرها را شناسد ذوالجلال
هین گریز از جوق اکال غلیظ سوی او که گفت ما ایمت حفیظ
یا به سوی آن که او آن حفظ یافت گر نتانی سوی آن حافظ شتافت
دست را مسپار جز در دست پیر حق شدست آن دست او را دستگیر
پیر عقلت کودکی خو کرده است از جوار نفس که اندر پرده است
عقل کامل را قرین کن با خرد تا که باز آید خرد زان خوی بد