›
ریرا
›
شعر کهن
›
مولوی
›
مثنوی معنوی
›
دفتر پنجم از کتاب مولانا قدس الله سره
›
قصهی آن حکیم کی دید طاوسی را کی پر زیبای خود را میکند به منقار و میانداخت و تن خود را کل و زشت میکرد از تعجب پرسید کی دریغت نمیآید گفت میآید اما پیش من جان از پر عزیزتر است و این پر عدوی جان منس…
قصهی آن حکیم کی دید طاوسی را کی پر زیبای خود را میکند به منقار و میانداخت و تن خود را کل و زشت میکرد از تعجب پرسید کی دریغت نمیآید گفت میآید اما پیش من جان از پر عزیزتر است و این پر عدوی جان منست
یا نمیبینی تو روی خویش را
ترک کن خوی لجاج اندیش را
صفحهی قبل
صفحهی ۲
شعر قبل
b
شعر بعد