تا همی سوزید ز آتش بیامان
|
|
کوری چشم و دل نامحرمان
|
بر من آرد رحم جاهل از خری
|
|
من برو رحم آرم از بینشوری
|
خاصه این آتش که جان آبهاست
|
|
کار پروانه به عکس کار ماست
|
او ببینند نور و در ناری رود
|
|
دل ببیند نار و در نوری شود
|
این چنین لعب آمد از رب جلیل
|
|
تا ببینی کیست از آل خلیل
|
آتشی را شکل آبی دادهاند
|
|
واندر آتش چشمهای بگشادهاند
|
ساحری صحن برنجی را به فن
|
|
صحن پر کرمی کند در انجمن
|
خانه را او پر ز کزدمها نمود
|
|
از دم سحر و خود آن کزدم نبود
|
چونک جادو مینماید صد چنین
|
|
چون بود دستان جادوآفرین
|
لاجرم از سحر یزدان قرن قرن
|
|
اندر افتادند چون زن زیر پهن
|
ساحرانشان بنده بودند و غلام
|
|
اندر افتادند چون صعوه به دام
|
هین بخوان قرآن ببین سحر حلال
|
|
سرنگونی مکرهای کالجبال
|
من نیم فرعون کایم سوی نیل
|
|
سوی آتش میروم من چون خلیل
|
نیست آتش هست آن ماء معین
|
|
وآن دگر از مکر آب آتشین
|
پس نکو گفت آن رسول خوشجواز
|
|
ذرهای عقلت به از صوم و نماز
|
زانک عقلت جوهرست این دو عرض
|
|
این دو در تکمیل آن شد مفترض
|
تا جلا باشد مر آن آیینه را
|
|
که صفا آید ز طاعت سینه را
|
لیک گر آیینه از بن فاسدست
|
|
صیقل او را دیر باز آرد به دست
|
وان گزین آیینه که خوش مغرس است
|
|
اندکی صیقل گری آن را بس است
|