سبب آنک فرجی را نام فرجی نهادند از اول

جرعه حسنست اندر خاک گش که به صد دل روز و شب می‌بوسیش
جرعه خاک آمیز چون مجنون کند مر ترا تا صاف او خود چون کند
هر کسی پیش کلوخی جامه‌چاک که آن کلوخ از حسن آمد جرعه‌ناک
جرعه‌ای بر ماه و خورشید و حمل جرعه‌ای بر عرش و کرسی و زحل
جرعه گوییش ای عجب یا کیمیا که ز اسیبش بود چندین بها
جد طلب آسیب او ای ذوفنون لا یمس ذاک الا المطهرون
جرعه‌ای بر زر و بر لعل و درر جرعه‌ای بر خمر و بر نقل و ثمر
جرعه‌ای بر روی خوبان لطاف تا چگونه باشد آن راواق صاف
چون همی مالی زبان را اندرین چون شوی چون بینی آن را بی ز طین
چونک وقت مرگ آن جرعه‌ی صفا زین کلوخ تن به مردن شد جدا
آنچ می‌ماند کنی دفنش تو زود این چنین زشتی بدان چون گشته بود
جان چو بی این جیفه بنماید جمال من نتانم گفت لطف آن وصال
مه چو بی‌این ابر بنماید ضیا شرح نتوان کرد زان کار و کیا
حبذا آن مطبخ پر نوش و قند کین سلاطین کاسه‌لیسان ویند
حبذا آن خرمن صحرای دین که بود هر خرمن آن را دانه‌چین
حبذا دریای عمر بی‌غمی که بود زو هفت دریا شب‌نمی
جرعه‌ای چون ریخت ساقی الست بر سر این شوره خاک زیردست
جوش کرد آن خاک و ما زان جوششیم جرعه‌ی دیگر که بس بی‌کوششیم
گر روا بد ناله کردم از عدم ور نبود این گفتنی نک تن زدم
این بیان بط حرص منثنیست از خلیل آموز که آن بط کشتنیست