صوفیی بدرید جبه در حرج
|
|
پیشش آمد بعد به دریدن فرج
|
کرد نام آن دریده فرجی
|
|
این لقب شد فاش زان مرد نجی
|
این لقب شد فاش و صافش شیخ برد
|
|
ماند اندر طبع خلقان حرف درد
|
همچنین هر نام صافی داشتست
|
|
اسم را چون دردیی بگذاشتست
|
هر که گل خوارست دردی را گرفت
|
|
رفت صوفی سوی صافی ناشکفت
|
گفت لابد درد را صافی بود
|
|
زین دلالت دل به صفوت میرود
|
درد عسر افتاد و صافش یسر او
|
|
صاف چون خرما و دردی بسر او
|
یسر با عسرست هین آیس مباش
|
|
راه داری زین ممات اندر معاش
|
روح خواهی جبه بشکاف ای پسر
|
|
تا از آن صفوت برآری زود سر
|
هست صوفی آنک شد صفوتطلب
|
|
نه از لباس صوف و خیاطی و دب
|
صوفیی گشته به پیش این لام
|
|
الخیاطه واللواطه والسلام
|
بر خیال آن صفا و نام نیک
|
|
رنگ پوشیدن نکو باشد ولیک
|
بر خیالش گر روی تا اصل او
|
|
نی چو عباد خیال تو به تو
|
دور باش غیرتت آمد خیال
|
|
گرد بر گرد سراپردهی جمال
|
بسته هر جوینده را که راه نیست
|
|
هر خیالش پیش میآید بیست
|
جز مگر آن تیزکوش تیزهوش
|
|
کش بود از جیش نصرتهاش جوش
|
نجهد از تخییلها نی شه شود
|
|
تیر شه بنماید آنگه ره شود
|
این دل سرگشته را تدبیر بخش
|
|
وین کمانهای دوتو را تیر بخش
|
جرعهای بر ریختی زان خفیه جام
|
|
بر زمین خاک من کاس الکرام
|
هست بر زلف و رخ از جرعهش نشان
|
|
خاک را شاهان همیلیسند از آن
|