ناله از باطن برآرد کای خدا
|
|
آنچ دادی دادم و ماندم گدا
|
ریختم سرمایه بر پاک و پلید
|
|
ای شه سرمایهده هل من مزید
|
ابر را گوید ببر جای خوشش
|
|
هم تو خورشیدا به بالا بر کشش
|
راههای مختلف میراندش
|
|
تا رساند سوی بحر بیحدش
|
خود غرض زین آب جان اولیاست
|
|
کو غسول تیرگیهای شماست
|
چون شود تیره ز غدر اهل فرش
|
|
باز گردد سوی پاکی بخش عرش
|
باز آرد زان طرف دامن کشان
|
|
از طهارات محیط او درسشان
|
از تیمم وا رماند جمله را
|
|
وز تحری طالبان قبله را
|
ز اختلاط خلق یابد اعتلال
|
|
آن سفر جوید که ارحنا یا بلال
|
ای بلال خوشنوای خوشصهیل
|
|
میذنه بر رو بزن طبل رحیل
|
جان سفر رفت و بدن اندر قیام
|
|
وقت رجعت زین سبب گوید سلام
|
این مثل چون واسطهست اندر کلام
|
|
واسطه شرطست بهر فهم عام
|
اندر آتش کی رود بیواسطه
|
|
جز سمندر کو رهید از رابطه
|
واسطهی حمام باید مر ترا
|
|
تا ز آتش خوش کنی تو طبع را
|
چون نتانی شد در آتش چون خلیل
|
|
گشت حمامت رسول آبت دلیل
|
سیری از حقست لیک اهل طبع
|
|
کی رسد بیواسطهی نان در شبع
|
لطف از حقست لیکن اهل تن
|
|
درنیابد لطف بیپردهی چمن
|
چون نماند واسطهی تن بیحجاب
|
|
همچو موسی نور مه یابد ز جیب
|
این هنرها آب را هم شاهدست
|
|
که اندرونش پر ز لطف ایزدست
|