گریهی ابرست و سوز آفتاب
|
|
استن دنیا همین دو رشته تاب
|
گر نبودی سوز مهر و اشک ابر
|
|
کی شدی جسم و عرض زفت و سطبر
|
کی بدی معمور این هر چار فصل
|
|
گر نبودی این تف و این گریه اصل
|
سوز مهر و گریهی ابر جهان
|
|
چون همی دارد جهان را خوشدهان
|
آفتاب عقل را در سوز دار
|
|
چشم را چون ابر اشکافروز دار
|
چشم گریان بایدت چون طفل خرد
|
|
کم خور آن نان را که نان آب تو برد
|
تن چو با برگست روز و شب از آن
|
|
شاخ جان در برگریزست و خزان
|
برگ تن بیبرگی جانست زود
|
|
این بباید کاستن آن را فزود
|
اقرضوا الله قرض ده زین برگ تن
|
|
تا بروید در عوض در دل چمن
|
قرض ده کم کن ازین لقمهی تنت
|
|
تا نماید وجه لا عین رات
|
تن ز سرگین خویش چون خالی کند
|
|
پر ز مشک و در اجلالی کند
|
زین پلیدی بدهد و پاکی برد
|
|
از یطهرکم تن او بر خورد
|
دیو میترساندت که هین و هین
|
|
زین پشیمان گردی و گردی حزین
|
گر گدازی زین هوسها تو بدن
|
|
بس پشیمان و غمین خواهی شدن
|
این بخور گرمست و داروی مزاج
|
|
وآن بیاشام از پی نفع و علاج
|
هم بدین نیت که این تن مرکبست
|
|
آنچ خو کردست آنش اصوبست
|
هین مگردان خو که پیش آید خلل
|
|
در دماغ و دل بزاید صد علل
|
این چنین تهدیدها آن دیو دون
|
|
آرد و بر خلق خواند صد فسون
|
خویش جالینوس سازد در دوا
|
|
تا فریبد نفس بیمار ترا
|
کین ترا سودست از درد و غمی
|
|
گفت آدم را همین در گندمی
|