مصطفی صبح آمد و در را گشاد
|
|
صبح آن گمراه را او راه داد
|
در گشاد و گشت پنهان مصطفی
|
|
تا نگردد شرمسار آن مبتلا
|
تا برون آید رود گستاخ او
|
|
تا نبیند درگشا را پشت و رو
|
یا نهان شد در پس چیزی و یا
|
|
از ویش پوشید دامان خدا
|
صبغة الله گاه پوشیده کند
|
|
پردهی بیچون بر آن ناظر تند
|
تا نبیند خصم را پهلوی خویش
|
|
قدرت یزدان از آن بیشست بیش
|
مصطفی میدید احوال شبش
|
|
لیک مانع بود فرمان ربش
|
تا که پیش از خبط بگشاید رهی
|
|
تا نیفتد زان فضیحت در چهی
|
لیک حکمت بود و امر آسمان
|
|
تا ببیند خویشتن را او چنان
|
بس عداوتها که آن یاری بود
|
|
بس خرابیها که معماری بود
|
جامه خواب پر حدث را یک فضول
|
|
قاصدا آورد در پیش رسول
|
که چنین کردست مهمانت ببین
|
|
خندهای زد رحمةللعالمین
|
که بیار آن مطهره اینجا به پیش
|
|
تا بشویم جمله را با دست خویش
|
هر کسی میجست کز بهر خدا
|
|
جان ما و جسم ما قربان ترا
|
ما بشوییم این حدث را تو بهل
|
|
کار دستست این نمط نه کار دل
|
ای لعمرک مر ترا حق عمر خواند
|
|
پس خلیفه کرد و بر کرسی نشاند
|
ما برای خدمت تو میزییم
|
|
چون تو خدمت میکنی پس ما چهایم
|
گفت آن دانم و لیک این ساعتیست
|
|
که درین شستن بخویشم حکمتیست
|
منتظر بودند کین قول نبیست
|
|
تا پدید آید که این اسرار چیست
|
او به جد میشست آن احداث را
|
|
خاص ز امر حق نه تقلید و ریا
|