از فراش خویش سوی در شتافت
|
|
دست بر در چون نهاد او بسته یافت
|
در گشادن حیله کرد آن حیلهساز
|
|
نوع نوع و خود نشد آن بند باز
|
شد تقاضا بر تقاضا خانه تنگ
|
|
ماند او حیران و بیدرمان و دنگ
|
حیله کرد او و به خواب اندر خزید
|
|
خویشتن در خواب در ویرانه دید
|
زانک ویرانه بد اندر خاطرش
|
|
شد به خواب اندر همانجا منظرش
|
خویش در ویرانهی خالی چو دید
|
|
او چنان محتاج اندر دم برید
|
گشت بیدار و بدید آن جامه خواب
|
|
پر حدث دیوانه شد از اضطراب
|
ز اندرون او برآمد صد خروش
|
|
زین چنین رسواییی بی خاکپوش
|
گفت خوابم بتر از بیداریم
|
|
گه خورم این سو و آن سو میریم
|
بانگ میزد وا ثبورا وا ثبور
|
|
همچنانک کافر اندر قعر گور
|
منتظر که کی شود این شب به سر
|
|
یا برآید در گشادن بانگ در
|
تا گریزد او چو تیری از کمان
|
|
تا نبیند هیچ کس او را چنان
|
قصه بسیارست کوته میکنم
|
|
باز شد آن در رهید از درد و غم
|