قصه‌ی سبحانی ما اعظم شانی گفتن ابویزید قدس الله سره و اعتراض مریدان و جواب این مر ایشان را نه به طریق گفت زبان بلک از راه عیان

ور ببینی روی زشت آن هم توی ور ببینی عیسی و مریم توی
او نه اینست و نه آن او ساده است نقش تو در پیش تو بنهاده است
چون رسید اینجا سخن لب در ببست چون رسید اینجا قلم درهم شکست
لب ببند ار چه فصاحت دست داد دم مزن والله اعلم بالرشاد
برکنار بامی ای مست مدام پست بنشین یا فرود آ والسلام
هر زمانی که شدی تو کامران آن دم خوش را کنار بام دان
بر زمان خوش هراسان باش تو هم‌چو گنجش خفیه کن نه فاش تو
تا نیاید بر ولا ناگه بلا ترس ترسان رو در آن مکمن هلا
ترس جان در وقت شادی از زوال زان کنار بام غیبست ارتحال
گر نمی‌بینی کنار بام راز روح می‌بیند که هستش اهتزاز
هر نکالی ناگهان کان آمدست بر کنار کنگره‌ی شادی بدست
جز کنار بام خود نبود سقوط اعتبار از قوم نوح و قوم لوط