قصه‌ی سبحانی ما اعظم شانی گفتن ابویزید قدس الله سره و اعتراض مریدان و جواب این مر ایشان را نه به طریق گفت زبان بلک از راه عیان

گر چه قرآن از لب پیغامبرست هر که گوید حق نگفت او کافرست
چون همای بی‌خودی پرواز کرد آن سخن را بایزید آغاز کرد
عقل را سیل تحیر در ربود زان قوی‌تر گفت که اول گفته بود
نیست اندر جبه‌ام الا خدا چند جویی بر زمین و بر سما
آن مریدان جمله دیوانه شدند کاردها در جسم پاکش می‌زدند
هر یکی چون ملحدان گرده کوه کارد می‌زد پیر خود را بی ستوه
هر که اندر شیخ تیغی می‌خلید بازگونه از تن خود می‌درید
یک اثر نه بر تن آن ذوفنون وان مریدان خسته و غرقاب خون
هر که او سویی گلویش زخم برد حلق خود ببریده دید و زار مرد
وآنک او را زخم اندر سینه زد سینه‌اش بشکافت و شد مرده‌ی ابد
وآنک آگه بود از آن صاحب‌قران دل ندادش که زند زخم گران
نیم‌دانش دست او را بسته کرد جان ببرد الا که خود را خسته کرد
روز گشت و آن مریدان کاسته نوحه‌ها از خانه‌شان برخاسته
پیش او آمد هزاران مرد و زن کای دو عالم درج در یک پیرهن
این تن تو گر تن مردم بدی چون تن مردم ز خنجر گم شدی
با خودی با بی‌خودی دوچار زد با خود اندر دیده‌ی خود خار زد
ای زده بر بی‌خودان تو ذوالفقار بر تن خود می‌زنی آن هوش دار
زانک بی‌خود فانی است و آمنست تا ابد در آمنی او ساکنست
نقش او فانی و او شد آینه غیر نقش روی غیر آن جای نه
گر کنی تف سوی روی خود کنی ور زنی بر آینه بر خود زنی