گر چه قرآن از لب پیغامبرست
|
|
هر که گوید حق نگفت او کافرست
|
چون همای بیخودی پرواز کرد
|
|
آن سخن را بایزید آغاز کرد
|
عقل را سیل تحیر در ربود
|
|
زان قویتر گفت که اول گفته بود
|
نیست اندر جبهام الا خدا
|
|
چند جویی بر زمین و بر سما
|
آن مریدان جمله دیوانه شدند
|
|
کاردها در جسم پاکش میزدند
|
هر یکی چون ملحدان گرده کوه
|
|
کارد میزد پیر خود را بی ستوه
|
هر که اندر شیخ تیغی میخلید
|
|
بازگونه از تن خود میدرید
|
یک اثر نه بر تن آن ذوفنون
|
|
وان مریدان خسته و غرقاب خون
|
هر که او سویی گلویش زخم برد
|
|
حلق خود ببریده دید و زار مرد
|
وآنک او را زخم اندر سینه زد
|
|
سینهاش بشکافت و شد مردهی ابد
|
وآنک آگه بود از آن صاحبقران
|
|
دل ندادش که زند زخم گران
|
نیمدانش دست او را بسته کرد
|
|
جان ببرد الا که خود را خسته کرد
|
روز گشت و آن مریدان کاسته
|
|
نوحهها از خانهشان برخاسته
|
پیش او آمد هزاران مرد و زن
|
|
کای دو عالم درج در یک پیرهن
|
این تن تو گر تن مردم بدی
|
|
چون تن مردم ز خنجر گم شدی
|
با خودی با بیخودی دوچار زد
|
|
با خود اندر دیدهی خود خار زد
|
ای زده بر بیخودان تو ذوالفقار
|
|
بر تن خود میزنی آن هوش دار
|
زانک بیخود فانی است و آمنست
|
|
تا ابد در آمنی او ساکنست
|
نقش او فانی و او شد آینه
|
|
غیر نقش روی غیر آن جای نه
|
گر کنی تف سوی روی خود کنی
|
|
ور زنی بر آینه بر خود زنی
|