گه چنین شاهی ازو پیدا کنیم
|
|
گه هم او را پیش شه شیدا کنیم
|
صد هزاران عاشق و معشوق ازو
|
|
در فغان و در نفیر و جست و جو
|
کار ما اینست بر کوری آن
|
|
که به کار ما ندارد میل جان
|
این فضیلت خاک را زان رو دهیم
|
|
که نواله پیش بیبرگان نهیم
|
زانک دارد خاک شکل اغبری
|
|
وز درون دارد صفات انوری
|
ظاهرش با باطنش گشته به جنگ
|
|
باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ
|
ظاهرش گوید که ما اینیم و بس
|
|
باطنش گوید نکو بین پیش و پس
|
ظاهرش منکر که باطن هیچ نیست
|
|
باطنش گوید که بنماییم بیست
|
ظاهرش با باطنش در چالشاند
|
|
لاجرم زین صبر نصرت میکشند
|
زین ترشرو خاک صورتها کنیم
|
|
خندهی پنهانش را پیدا کنیم
|
زانک ظاهر خاک اندوه و بکاست
|
|
در درونش صد هزاران خندههاست
|
کاشف السریم و کار ما همین
|
|
کین نهانها را بر آریم از کمین
|
گرچه دزد از منکری تن میزند
|
|
شحنه آن از عصر پیدا میکند
|
فضلها دزدیدهاند این خاکها
|
|
تا مقر آریمشان از ابتلا
|
بس عجب فرزند کو را بوده است
|
|
لیک احمد بر همه افزوده است
|
شد زمین و آسمان خندان و شاد
|
|
کین چنین شاهی ز ما دو جفت زاد
|
میشکافد آسمان از شادیش
|
|
خاک چون سوسن شده ز آزادیش
|
ظاهرت با باطنت ای خاک خوش
|
|
چونک در جنگاند و اندر کشمکش
|
هر که با خود بهر حق باشد به جنگ
|
|
تا شود معنیش خصم بو و رنگ
|
ظلمتش با نور او شد در قتال
|
|
آفتاب جانش را نبود زوال
|