خبر یافتن جد مصطفی عبدالمطلب از گم کردن حلیمه محمد را علیه‌السلام و طالب شدن او گرد شهر و نالیدن او بر در کعبه و از حق درخواستن و یافتن او محمد را علیه‌السلام

چون خبر یابید جد مصطفی از حلیمه وز فغانش بر ملا
وز چنان بانگ بلند و نعره‌ها که بمیلی می‌رسید از وی صدا
زود عبدالمطلب دانست چیست دست بر سینه همی‌زد می‌گریست
آمد از غم بر در کعبه بسوز کای خبیر از سر شب وز راز روز
خویشتن را من نمی‌بینم فنی تا بود هم‌راز تو هم‌چون منی
خویشتن را من نمی‌بینم هنر تا شوم مقبول این مسعود در
یا سر و سجده‌ی مرا قدری بود یا باشکم دولتی خندان شود
لیک در سیمای آن در یتیم دیده‌ام آثار لطفت ای کریم
که نمی‌ماند به ما گرچه ز ماست ما همه مسیم و احمد کیمیاست
آن عجایبها که من دیدم برو من ندیدم بر ولی و بر عدو
آنک فضل تو درین طفلیش داد کس نشان ندهد به صد ساله جهاد
چون یقین دیدم عنایتهای تو بر وی او دریست از دریای تو
من هم او را می شفیع آرم به تو حال او ای حال‌دان با من بگو
از درون کعبه آمد بانگ زود که هم‌اکنون رخ به تو خواهد نمود
با دو صد اقبال او محظوظ ماست با دو صد طلب ملک محفوظ ماست
ظاهرش را شهره‌ی گیهان کنیم باطنش را از همه پنهان کنیم
زر کان بود آب و گل ما زرگریم که گهش خلخال و گه خاتم بریم
گه حمایلهای شمشیرش کنیم گاه بند گردن شیرش کنیم
گه ترنج تخت بر سازیم ازو گاه تاج فرقهای ملک‌جو
عشقها داریم با این خاک ما زانک افتادست در قعده‌ی رضا