حکایت آن پیر عرب کی دلالت کرد حلیمه را به استعانت به بتان

که برو ای پیر این چه جست و جوست آن محمد را که عزل ما ازوست
ما نگون و سنگسار آییم ازو ما کساد و بی‌عیار آییم ازو
آن خیالاتی که دیدندی ز ما وقت فترت گاه گاه اهل هوا
گم شود چون بارگاه او رسید آب آمد مر تیمم را درید
دور شو ای پیر فتنه کم فروز هین ز رشک احمدی ما را مسوز
دور شو بهر خدا ای پیر تو تا نسوزی ز آتش تقدیر تو
این چه دم اژدها افشردنست هیچ دانی چه خبر آوردنست
زین خبر جوشد دل دریا و کان زین خبر لرزان شود هفت آسمان
چون شنید از سنگها پیر این سخن پس عصا انداخت آن پیر کهن
پس ز لرزه و خوف و بیم آن ندا پیر دندانها به هم بر می‌زدی
آنچنان که اندر زمستان مرد عور او همی لرزید و می‌گفت ای ثبور
چون در آن حالت بدید او پیر را زان عجب گم کرد زن تدبیر را
گفت پیر اگر چه من در محنتم حیرت اندر حیرت اندر حیرتم
ساعتی بادم خطیبی می‌کند ساعتی سنگم ادیبی می‌کند
باد با حرفم سخنها می‌دهد سنگ و کوهم فهم اشیا می‌دهد
گاه طفلم را ربوده غیبیان غیبیان سبز پر آسمان
از کی نالم با کی گویم این گله من شدم سودایی اکنون صد دله
غیرتش از شرح غیبم لب ببست این قدر گویم که طفلم گم شدست
گر بگویم چیز دیگر من کنون خلق بندندم به زنجیر جنون
گفت پیرش کای حلیمه شاد باش سجده‌ی شکر آر و رو را کم خراش