پیرمردی پیشش آمد با عصا
|
|
کای حلیمه چه فتاد آخر ترا
|
که چنین آتش ز دل افروختی
|
|
این جگرها را ز ماتم سوختی
|
گفت احمد را رضیعم معتمد
|
|
پس بیاوردم که بسپارم به جد
|
چون رسیدم در حطیم آوازها
|
|
میرسید و میشنیدم از هوا
|
من چو آن الحان شنیدم از هوا
|
|
طفل را بنهادم آنجا زان صدا
|
تا ببینم این ندا آواز کیست
|
|
که ندایی بس لطیف و بس شهیست
|
نه از کسی دیدم بگرد خود نشان
|
|
نه ندا می منقطع شد یک زمان
|
چونک واگشتم ز حیرتهای دل
|
|
طفل را آنجا ندیدم وای دل
|
گفتش ای فرزند تو انده مدار
|
|
که نمایم مر ترا یک شهریار
|
که بگوید گر بخواهد حال طفل
|
|
او بداند منزل و ترحال طفل
|
پس حلیمه گفت ای جانم فدا
|
|
مر ترا ای شیخ خوب خوشندا
|
هین مرا بنمای آن شاه نظر
|
|
کش بود از حال طفل من خبر
|
برد او را پیش عزی کین صنم
|
|
هست در اخبار غیبی مغتنم
|
ما هزاران گم شده زو یافتیم
|
|
چون به خدمت سوی او بشتافتیم
|
پیر کرد او را سجود و گفت زود
|
|
ای خداوند عرب ای بحر جود
|
گفت ای عزی تو بس اکرامها
|
|
کردهای تا رستهایم از دامها
|
بر عرب حقست از اکرام تو
|
|
فرض گشته تا عرب شد رام تو
|
این حلیمهی سعدی از اومید تو
|
|
آمد اندر ظل شاخ بید تو
|
که ازو فرزند طفلی گم شدست
|
|
نام آن کودک محمد آمدست
|
چون محمد گفت آن جمله بتان
|
|
سرنگون گشت و ساجد آن زمان
|