آزاد شدن بلقیس از ملک و مست شدن او از شوق ایمان و التفات همت او از همه‌ی ملک منقطع شدن وقت هجرت الا از تخت

خرده کاری بود و تفریقش خطر هم‌چو اوصال بدن با همدگر
پس سلیمان گفت گر چه فی‌الاخیر سرد خواهد شد برو تاج و سریر
چون ز وحدت جان برون آرد سری جسم را با فر او نبود فری
چون برآید گوهر از قعر بحار بنگری اندر کف و خاشاک خوار
سر بر آرد آفتاب با شرر دم عقرب را کی سازد مستقر
لیک خود با این همه بر نقد حال جست باید تخت او را انتقال
تا نگردد خسته هنگام لقا کودکانه حاجتش گردد روا
هست بر ما سهل و او را بس عزیز تا بود بر خوان حوران دیو نیز
عبرت جانش شود آن تخت ناز هم‌چو دلق و چارقی پیش ایاز
تا بداند در چه بود آن مبتلا از کجاها در رسید او تا کجا
خاک را و نطفه را و مضغه را پیش چشم ما همی‌دارد خدا
کز کجا آوردمت ای بدنیت که از آن آید همی خفریقیت
تو بر آن عاشق بدی در دور آن منکر این فضل بودی آن زمان
این کرم چون دفع آن انکار تست که میان خاک می‌کردی نخست
حجت انکار شد انشار تو از دوا بدتر شد این بیمار تو
خاک را تصویر این کار از کجا نطفه را خصمی و انکار از کجا
چون در آن دم بی‌دل و بی‌سر بدی فکرت و انکار را منکر بدی
از جمادی چونک انکارت برست هم ازین انکار حشرت شد درست
پس مثال تو چو آن حلقه‌زنیست کز درونش خواجه گوید خواجه نیست
حلقه‌زن زین نیست دریابد که هست پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست