خرده کاری بود و تفریقش خطر
|
|
همچو اوصال بدن با همدگر
|
پس سلیمان گفت گر چه فیالاخیر
|
|
سرد خواهد شد برو تاج و سریر
|
چون ز وحدت جان برون آرد سری
|
|
جسم را با فر او نبود فری
|
چون برآید گوهر از قعر بحار
|
|
بنگری اندر کف و خاشاک خوار
|
سر بر آرد آفتاب با شرر
|
|
دم عقرب را کی سازد مستقر
|
لیک خود با این همه بر نقد حال
|
|
جست باید تخت او را انتقال
|
تا نگردد خسته هنگام لقا
|
|
کودکانه حاجتش گردد روا
|
هست بر ما سهل و او را بس عزیز
|
|
تا بود بر خوان حوران دیو نیز
|
عبرت جانش شود آن تخت ناز
|
|
همچو دلق و چارقی پیش ایاز
|
تا بداند در چه بود آن مبتلا
|
|
از کجاها در رسید او تا کجا
|
خاک را و نطفه را و مضغه را
|
|
پیش چشم ما همیدارد خدا
|
کز کجا آوردمت ای بدنیت
|
|
که از آن آید همی خفریقیت
|
تو بر آن عاشق بدی در دور آن
|
|
منکر این فضل بودی آن زمان
|
این کرم چون دفع آن انکار تست
|
|
که میان خاک میکردی نخست
|
حجت انکار شد انشار تو
|
|
از دوا بدتر شد این بیمار تو
|
خاک را تصویر این کار از کجا
|
|
نطفه را خصمی و انکار از کجا
|
چون در آن دم بیدل و بیسر بدی
|
|
فکرت و انکار را منکر بدی
|
از جمادی چونک انکارت برست
|
|
هم ازین انکار حشرت شد درست
|
پس مثال تو چو آن حلقهزنیست
|
|
کز درونش خواجه گوید خواجه نیست
|
حلقهزن زین نیست دریابد که هست
|
|
پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست
|