نقش اگر خود نقش سلطان یا غنیست
|
|
صورتست از جان خود بی چاشنیست
|
زینت او از برای دیگران
|
|
باز کرده بیهده چشم و دهان
|
ای تو در بیگار خود را باخته
|
|
دیگران را تو ز خود نشناخته
|
تو به هر صورت که آیی بیستی
|
|
که منم این والله آن تو نیستی
|
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
|
|
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
|
این تو کی باشی که تو آن اوحدی
|
|
که خوش و زیبا و سرمست خودی
|
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
|
|
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
|
جوهر آن باشد که قایم با خودست
|
|
آن عرض باشد که فرع او شدست
|
گر تو آدمزادهای چون او نشین
|
|
جمله ذریات را در خود ببین
|
چیست اندر خم که اندر نهر نیست
|
|
چیست اندر خانه که اندر شهر نیست
|
این جهان خمست و دل چون جوی آب
|
|
این جهان حجرهست و دل شهر عجاب
|