میکنم لا حول نه از گفت خویش
|
|
بلک از وسواس آن اندیشه کیش
|
کو خیالی میکند در گفت من
|
|
در دل از وسواس و انکارات ظن
|
میکنم لا حول یعنی چاره نیست
|
|
چون ترا در دل بضدم گفتنیست
|
چونک گفت من گرفتت در گلو
|
|
من خمش کردم تو آن خود بگو
|
آن یکی نایی خوش نی میزدست
|
|
ناگهان از مقعدش بادی بجست
|
نای را بر کون نهاد او که ز من
|
|
گر تو بهتر میزنی بستان بزن
|
ای مسلمان خود ادب اندر طلب
|
|
نیست الا حمل از هر بیادب
|
هر که را بینی شکایت میکند
|
|
که فلان کس راست طبع و خوی بد
|
این شکایتگر بدان که بدخو است
|
|
که مر آن بدخوی را او بدگو است
|
زانک خوشخو آن بود کو در خمول
|
|
باشد از بدخو و بدطبعان حمول
|
لیک در شیخ آن گله ز آمر خداست
|
|
نه پی خشم و ممارات و هواست
|
آن شکایت نیست هست اصلاح جان
|
|
چون شکایت کردن پیغامبران
|
ناحمولی انبیا از امر دان
|
|
ورنه حمالست بد را حلمشان
|
طبع را کشتند در حمل بدی
|
|
ناحمولی گر بود هست ایزدی
|
ای سلیمان در میان زاغ و باز
|
|
حلم حق شو با همه مرغان بساز
|
ای دو صد بلقیس حلمت را زبون
|
|
که اهد قومی انهم لا یعلمون
|