حکایت آن مرد تشنه کی از سر جوز بن جوز می‌ریخت در جوی آب کی در گو بود و به آب نمی‌رسید تا به افتادن جوز بانگ آب# بشنود و او را چو سماع خوش بانگ آب اندر طرب می‌آورد

می‌کنم لا حول نه از گفت خویش بلک از وسواس آن اندیشه کیش
کو خیالی می‌کند در گفت من در دل از وسواس و انکارات ظن
می‌کنم لا حول یعنی چاره نیست چون ترا در دل بضدم گفتنیست
چونک گفت من گرفتت در گلو من خمش کردم تو آن خود بگو
آن یکی نایی خوش نی می‌زدست ناگهان از مقعدش بادی بجست
نای را بر کون نهاد او که ز من گر تو بهتر می‌زنی بستان بزن
ای مسلمان خود ادب اندر طلب نیست الا حمل از هر بی‌ادب
هر که را بینی شکایت می‌کند که فلان کس راست طبع و خوی بد
این شکایت‌گر بدان که بدخو است که مر آن بدخوی را او بدگو است
زانک خوش‌خو آن بود کو در خمول باشد از بدخو و بدطبعان حمول
لیک در شیخ آن گله ز آمر خداست نه پی خشم و ممارات و هواست
آن شکایت نیست هست اصلاح جان چون شکایت کردن پیغامبران
ناحمولی انبیا از امر دان ورنه حمالست بد را حلمشان
طبع را کشتند در حمل بدی ناحمولی گر بود هست ایزدی
ای سلیمان در میان زاغ و باز حلم حق شو با همه مرغان بساز
ای دو صد بلقیس حلمت را زبون که اهد قومی انهم لا یعلمون