حکایت آن مرد تشنه کی از سر جوز بن جوز می‌ریخت در جوی آب کی در گو بود و به آب نمی‌رسید تا به افتادن جوز بانگ آب# بشنود و او را چو سماع خوش بانگ آب اندر طرب می‌آورد

در نغولی بود آب آن تشنه راند بر درخت جوز جوزی می‌فشاند
می‌فتاد از جوزبن جوز اندر آب بانگ می‌آمد همی دید او حباب
عاقلی گفتش که بگذار ای فتی جوزها خود تشنگی آرد ترا
بیشتر در آب می‌افتد ثمر آب در پستیست از تو دور در
تا تو از بالا فرو آیی به زور آب جویش برده باشد تا به دور
گفت قصدم زین فشاندن جوز نیست تیزتر بنگر برین ظاهر مه‌ایست
قصد من آنست که آید بانگ آب هم ببینم بر سر آب این حباب
تشنه را خود شغل چه بود در جهان گرد پای حوض گشتن جاودان
گرد جو و گرد آب و بانگ آب هم‌چو حاجی طایف کعبه‌ی صواب
هم‌چنان مقصود من زین مثنوی ای ضیاء الحق حسام‌الدین توی
مثنوی اندر فروع و در اصول جمله آن تست کردستی قبول
در قبول آرند شاهان نیک و بد چون قبول آرند نبود بیش رد
چون نهالی کاشتی آبش بده چون گشادش داده‌ای بگشا گره
قصدم از الفاظ او راز توست قصدم از انشایش آواز توست
پیش من آوازت آواز خداست عاشق از معشوق حاشا که جداست
اتصالی بی‌تکیف بی‌قیاس هست رب‌الناس را با جان ناس
لیک گفتم ناس من نسناس نی ناس غیر جان جان‌اشناس نی
ناس مردم باشد و کو مردمی تو سر مردم ندیدستی دمی
ما رمیت اذ رمیت خوانده‌ای لیک جسمی در تجزی مانده‌ای
ملک جسمت را چو بلقیس ای غبی ترک کن بهر سلیمان نبی