قصه‌ی عطاری کی سنگ ترازوی او گل سرشوی بود و دزدیدن مشتری گل خوار از آن گل هنگام سنجیدن شکر دزدیده و پنهان

کز زنای چشم حظی می‌بری نه کباب از پهلوی خود می‌خوری
این نظر از دور چون تیرست و سم عشقت افزون می‌شود صبر تو کم
مال دنیا دام مرغان ضعیف ملک عقبی دام مرغان شریف
تا بدین ملکی که او دامست ژرف در شکار آرند مرغان شگرف
من سلیمان می‌نخواهم ملکتان بلک من برهانم از هر هلکتان
کین زمان هستید خود مملوک ملک مالک ملک آنک بجهید او ز هلک
بازگونه ای اسیر این جهان نام خود کردی امیر این جهان
ای تو بنده‌ی این جهان محبوس جان چند گویی خویش را خواجه‌ی جهان