سوی حق گر راستانه خم شوی
|
|
وا رهی از اختران محرم شوی
|
چون شوی محرم گشایم با تو لب
|
|
تا ببینی آفتابی نیمشب
|
جز روان پاک او را شرق نه
|
|
در طلوعش روز و شب را فرق نه
|
روز آن باشد که او شارق شود
|
|
شب نماند شب چو او بارق شود
|
چون نماید ذره پیش آفتاب
|
|
همچنانست آفتاب اندر لباب
|
آفتابی را که رخشان میشود
|
|
دیده پیشش کند و حیران میشود
|
همچو ذره بینیش در نور عرش
|
|
پیش نور بی حد موفور عرش
|
خوار و مسکین بینی او را بیقرار
|
|
دیده را قوت شده از کردگار
|
کیمیایی که ازو یک ماثری
|
|
بر دخان افتاد گشت آن اختری
|
نادر اکسیری که از وی نیم تاب
|
|
بر ظلامی زد به گردش آفتاب
|
بوالعجب میناگری کز یک عمل
|
|
بست چندین خاصیت را بر زحل
|
باقی اخترها و گوهرهای جان
|
|
هم برین مقیاس ای طالب بدان
|
دیدهی حسی زبون آفتاب
|
|
دیدهی ربانیی جو و بیاب
|
تا زبون گردد به پیش آن نظر
|
|
شعشعات آفتاب با شرر
|
که آن نظر نوری و این ناری بود
|
|
نار پیش نور بس تاری بود
|