قصه‌ی هدیه فرستادن بلقیس از شهر سبا سوی سلیمان علیه‌السلام

سوی حق گر راستانه خم شوی وا رهی از اختران محرم شوی
چون شوی محرم گشایم با تو لب تا ببینی آفتابی نیم‌شب
جز روان پاک او را شرق نه در طلوعش روز و شب را فرق نه
روز آن باشد که او شارق شود شب نماند شب چو او بارق شود
چون نماید ذره پیش آفتاب هم‌چنانست آفتاب اندر لباب
آفتابی را که رخشان می‌شود دیده پیشش کند و حیران می‌شود
هم‌چو ذره بینیش در نور عرش پیش نور بی حد موفور عرش
خوار و مسکین بینی او را بی‌قرار دیده را قوت شده از کردگار
کیمیایی که ازو یک ماثری بر دخان افتاد گشت آن اختری
نادر اکسیری که از وی نیم تاب بر ظلامی زد به گردش آفتاب
بوالعجب میناگری کز یک عمل بست چندین خاصیت را بر زحل
باقی اخترها و گوهرهای جان هم برین مقیاس ای طالب بدان
دیده‌ی حسی زبون آفتاب دیده‌ی ربانیی جو و بیاب
تا زبون گردد به پیش آن نظر شعشعات آفتاب با شرر
که آن نظر نوری و این ناری بود نار پیش نور بس تاری بود