بهر این فرمود پیغامبر که من
|
|
همچو کشتیام به طوفان زمن
|
ما و اصحابم چو آن کشتی نوح
|
|
هر که دست اندر زند یابد فتوح
|
چونک با شیخی تو دور از زشتیی
|
|
روز و شب سیاری و در کشتیی
|
در پناه جان جانبخشی توی
|
|
کشتی اندر خفتهای ره میروی
|
مسکل از پیغامبر ایام خویش
|
|
تکیه کم کن بر فن و بر کام خویش
|
گرچه شیری چون روی ره بیدلیل
|
|
خویشبین و در ضلالی و ذلیل
|
هین مپر الا که با پرهای شیخ
|
|
تا ببینی عون و لشکرهای شیخ
|
یک زمانی موج لطفش بال تست
|
|
آتش قهرش دمی حمال تست
|
قهر او را ضد لطفش کم شمر
|
|
اتحاد هر دو بین اندر اثر
|
یک زمان چون خاک سبزت میکند
|
|
یک زمان پر باد و گبزت میکند
|
جسم عارف را دهد وصف جماد
|
|
تا برو روید گل و نسرین شاد
|
لیک او بیند نبیند غیر او
|
|
جز به مغز پاک ندهد خلد بو
|
مغز را خالی کن از انکار یار
|
|
تا که ریحان یابد از گلزار یار
|
تا بیابی بوی خلد از یار من
|
|
چون محمد بوی رحمن از یمن
|
در صف معراجیان گر بیستی
|
|
چون براقت بر کشاند نیستی
|
نه چو معراج زمینی تا قمر
|
|
بلک چون معراج کلکی تا شکر
|
نه چو معراج بخاری تا سما
|
|
بل چو معراج جنینی تا نهی
|
خوش براقی گشت خنگ نیستی
|
|
سوی هستی آردت گر نیستی
|
کوه و دریاها سمش مس میکند
|
|
تا جهان حس را پس میکند
|
پا بکش در کشتی و میرو روان
|
|
چون سوی معشوق جان جان روان
|