آن چراغ این تن بود نورش چو جان
|
|
هست محتاج فتیل و این و آن
|
آن چراغ شش فتیلهی این حواس
|
|
جملگی بر خواب و خور دارد اساس
|
بیخور و بیخواب نزید نیم دم
|
|
با خور و با خواب نزید نیز هم
|
بیفتیل و روغنش نبود بقا
|
|
با فتیل و روغن او هم بیوفا
|
زانک نور علتیاش مرگجوست
|
|
چون زید که روز روشن مرگ اوست
|
جمله حسهای بشر هم بیبقاست
|
|
زانک پیش نور روز حشر لاست
|
نور حس و جان بابایان ما
|
|
نیست کلی فانی و لا چون گیا
|
لیک مانند ستاره و ماهتاب
|
|
جمله محوند از شعاع آفتاب
|
آنچنان که سوز و درد زخم کیک
|
|
محو گردد چون در آید مار الیک
|
آنچنان که عور اندر آب جست
|
|
تا در آب از زخم زنبوران برست
|
میکند زنبور بر بالا طواف
|
|
چون بر آرد سر ندارندش معاف
|
آب ذکر حق و زنبور این زمان
|
|
هست یاد آن فلانه وان فلان
|
دم بخور در آب ذکر و صبر کن
|
|
تا رهی از فکر و وسواس کهن
|
بعد از آن تو طبع آن آب صفا
|
|
خود بگیری جملگی سر تا به پا
|
آنچنان که از آب آن زنبور شر
|
|
میگریزد از تو هم گیرد حذر
|
بعد از آن خواهی تو دور از آب باش
|
|
که بسر همطبع آبی خواجهتاش
|
بس کسانی کز جهان بگذشتهاند
|
|
لا نیند و در صفات آغشتهاند
|
در صفات حق صفات جملهشان
|
|
همچو اختر پیش آن خور بینشان
|
گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون
|
|
خوان جمیع هم لدینا محضرون
|
محضرون معدوم نبود نیک بین
|
|
تا بقای روحها دانی یقین
|