قصه‌ی آن دباغ کی در بازار عطاران از بوی عطر و مشک بیهوش و رنجور شد

کز خلاف عادتست آن رنج او پس دوای رنجش از معتاد جو
چون جعل گشتست از سرگین‌کشی از گلاب آید جعل را بیهشی
هم از آن سرگین سگ داروی اوست که بدان او را همی معتاد و خوست
الخبیثات الخبیثین را بخوان رو و پشت این سخن را باز دان
ناصحان او را به عنبر یا گلاب می دوا سازند بهر فتح باب
مر خبیثان را نسازد طیبات درخور و لایق نباشد ای ثقات
چون ز عطر وحی کر گشتند و گم بد فغانشان که تطیرنا بکم
رنج و بیماریست ما را این مقال نیست نیکو وعظتان ما را به فال
گر بیاغازید نصحی آشکار ما کنیم آن دم شما را سنگسار
ما بلغو و لهو فربه گشته‌ایم در نصیحت خویش را نسرشته‌ایم
هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ شورش معده‌ست ما را زین بلاغ
رنج را صدتو و افزون می‌کنید عقل را دارو به افیون می‌کنید