آن یکی افتاد بیهوش و خمید
|
|
چونک در بازار عطاران رسید
|
بوی عطرش زد ز عطاران راد
|
|
تا بگردیدش سر و بر جا فتاد
|
همچو مردار اوفتاد او بیخبر
|
|
نیم روز اندر میان رهگذر
|
جمع آمد خلق بر وی آن زمان
|
|
جملگان لاحولگو درمان کنان
|
آن یکی کف بر دل او می براند
|
|
وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند
|
او نمیدانست کاندر مرتعه
|
|
از گلاب آمد ورا آن واقعه
|
آن یکی دستش همیمالید و سر
|
|
وآن دگر کهگل همی آورد تر
|
آن بخور عود و شکر زد به هم
|
|
وآن دگر از پوششش میکرد کم
|
وآن دگر نبضش که تا چون میجهد
|
|
وان دگر بوی از دهانش میستد
|
تا که می خوردست و یا بنگ و حشیش
|
|
خلق درماندند اندر بیهشیش
|
پس خبر بردند خویشان را شتاب
|
|
که فلان افتاده است آنجا خراب
|
کس نمیداند که چون مصروع گشت
|
|
یا چه شد کور افتاد از بام طشت
|
یک برادر داشت آن دباغ زفت
|
|
گربز و دانا بیامد زود تفت
|
اندکی سرگین سگ در آستین
|
|
خلق را بشکافت و آمد با حنین
|
گفت من رنجش همی دانم ز چیست
|
|
چون سبب دانی دوا کردن جلیست
|
چون سبب معلوم نبود مشکلست
|
|
داروی رنج و در آن صد محملست
|
چون بدانستی سبب را سهل شد
|
|
دانش اسباب دفع جهل شد
|
گفت با خود هستش اندر مغز و رگ
|
|
توی بر تو بوی آن سرگین سگ
|
تا میان اندر حدث او تا به شب
|
|
غرق دباغیست او روزیطلب
|
پس چنین گفتست جالینوس مه
|
|
آنچ عادت داشت بیمار آنش ده
|